داستان روزگار تنهایی / بخش پانزدهم / خواب
- همهی حرفایی که زدی درسته، موافقم با حرفات. کاملاً بهش حق میدم که برای آیندهش بهترین تصمیم رو بگیره. این حقشه. واضحه که من دلم میخواست جوابش یه چیز…
- همهی حرفایی که زدی درسته، موافقم با حرفات. کاملاً بهش حق میدم که برای آیندهش بهترین تصمیم رو بگیره. این حقشه. واضحه که من دلم میخواست جوابش یه چیز…
- همهی ما روزایی داریم که حس خوبی بهشون نداریم. ناراحت، خسته، غمگین و حتی زخمی هستیم و دلمون میخواد که هر چه زودتر اون حسها تموم بشن، ولی همیشه…
- واقعاً حس بدی بوده، حتی فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. خیلی سخته، بعد از اون همه انتظار، یه همچین جوابی، تنها، خودت بمونی و خودت. حس خیلی بدیه.…
- بعد از این که چند بار باهاش حرف زدم، قرار شد تا قبل از عید بهم جواب بده. چند ماهی وقت داشت که بهم جواب بده و بهترین یا…
چتر سفیدی و یخ و برف و یه رد از کسی که آشناس بازم اشک و غمه سهمم تو این سرمای بیاحساس چشایی که پر اشکه یه مردِ یکه و…
شاید همیشه لازم نباشد هر آنچه در ذهنم میگذرد را خودم بنویسم، گاهی یک شعر، یک جمله، یک نقاشی، یک عکس و حتی یک حرف میتواند همهی آنچه حس میکنم…
- دیگه خستهت نکنم، اینجوری بود که بالخره باهاش حرف زدم و یه بخشهایی از اتفاقات زندگیم رو هم براش گفتم. اونم البته یه کمی حرف زد. به هر حال،…
- همهی این فکرا توی ذهنم بود و همین منو کندتر و کندتر میکرد. گاهی وقتا فکر میکردم که هیچوقت نمیتونم باهاش رو در رو حرف بزنم. فکری که البته…
- هر چقدر که زمان بیشتری میگذشت، بیشتر شباهتش با خیالات من مشخص میشد. همین باعث شده بود که جدیتر بهش فکر کنم. برای اولین بار دنیای جدیدی رو روبروی…
- صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یه حس متفاوت به همه چی داشتم، هنوز از احساس خوشبختی تو خوابم، خوشحال بودم. چند روزی طول کشید تا کاملاً…