– دیگه خستهت نکنم، اینجوری بود که بالخره باهاش حرف زدم و یه بخشهایی از اتفاقات زندگیم رو هم براش گفتم. اونم البته یه کمی حرف زد. به هر حال، خودِ همین حرف زدن هم یه اتفاق مهم توی زندگی من بود. حتی تا چندین روز بعد هم باورم نمیشد که آخرش باهاش حرف زده باشم.
– خیلیم عالی، همین که صادقانه حرف زدی باهاش خیلی مهمه… چه جوابی گرفتی؟
– جواب خاصی که نداد. ازم وقت خواست که فکر کنه. یه مسافرت میخواست بره. قرار شد که فکراشو بکنه، وقتی برگشت بهم جواب بده…
– خُب وقتی برگشت چی شد؟ چه جوابی داد.
– راستش هیچی. وقتی برگشت گفت که هنوز به تصمیمشو نگرفته و وقت بیشتری میخواد.
– چقدر؟
– اون زمان که برگشت، آخرای دی ماه بود. منم بهش گفتم که تا آخر سال فکراشو بکنه و جواب قطعی رو بهم بده. توی این مدتم اگه سؤالی یا نکتهای دربارهی من هست که میخواد بدونه، ازم بپرسه که هیچ ابهامی نداشته باشه.
– پس مثل قبل همکار و دوست موندین تا عید…
– آره، گاهی باهاش حرف میزدم و خاطره، داستان یا اتفاقای زندگی خودم، اطرافیا و دوستام رو براش تعریف میکردم. در مورد چیزایی مختلف حرف میزدیم. در واقع سعی میکردم که بیشتر منو بشناسه تا راحتتر بتونه تصمیم بگیره.
– آفرین!
– دیگه اون دوران هم اینطور گذشت. توی اون مدت البته منم شناخت بهتری بهش پیدا کردم و دوستیمون هم بیشتر شد. به هر حال ارتباط ما چند وجهی بود و هر وجهش ویژگیهای خودش رو داشت. همکار بودن، دوست بودن و البته برنامه برای آینده. هر دوی ما سعی میکردیم که هر وجه سر جای خودش باشه و چیزی با هم قاطی نشه.
– کار سختیه، گاهی وقتا برقراری همین تعادل خودش یه مشکلیه.
– حقیقتاً برا من که بود. برا من، همین توازن بین ارتباطا یه وجه دیگه از ارتباطمون بود که نمیخواستم بهم بخوره و دوست داشتم که هر چیزی سر جای خودش باشه. البته گاهی وقتا از کنترلم خارج میشد، ولی تمام تلاشم رو کردم.
– این طبیعیه! اتفاق مهم همین بوده که باهاش حرف زدی و بهش وقت دادی که به همه چی فکر کنه، تلاش کردی صادقانه خودت رو براش شرح بدی و سعی کردی که همه چی سر جای خودش باشه. اینکه از اول هر رابطه با صداقت شروع بشه واقعاً مهمه. خیلی از آدما برا رسیدن به کسی که میخوان، خودشون رو جور دیگهای جلوه میدن و ظاهرسازی میکنن. گاهی وقتا سعی میکنن فقط خوبیها و جذابیتهای شخصیت، زندگی و دنیاشون رو به طرف مقابل نشون بدن و اینقدر غرق میشن تو این رفتارا که گاهی وقتا اون کسی هستن با اون کسی که نشون میدن زمین تا آسمون فرق داره. بعدشم وقتی به چیزی که خواستن رسیدن، نقابشون رو بر میدارن و همون آدمی میشن که واقعاً بودن. با همهی خوبیها و بدیهاشون. خوبی و بدی مهم نیست، همین تغییر باعث میشه بعداً مشکل پیدا کنن. چون دیگه ظاهرشون اون چیزی نیست که بوده و طرف مقابل احساس میکنه همه چی از اول دروغ بوده…
– خیلی عمیقی تو این موردا!
– آره، آخه این برا من اتفاق افتاده. واقعاً کار خوبی کردی که از اولش با صداقت جلو رفتی. این بهترین کاری بوده که کردی. دمت گرم.
انسانهای صادق، هیچگاه اعمالشان را پنهان نمیکنند.
– امیلی برونته، بلندیهای بادگیر
داره جالب میشه…