داستان روزگار تنهایی / بخش دهم / واقعیت

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش دهم / واقعیت

– همه‌ی این فکرا توی ذهنم بود و همین منو کندتر و کندتر می‌کرد. گاهی وقتا فکر می‌کردم که هیچوقت نمی‌تونم باهاش رو در رو حرف بزنم. فکری که البته خیلی هم دور از واقعیت نبود. اون روزا حرف زدن باهاش یه جور کابوس شده بود برام. نه می‌تونستم ازش رد شم و بهش چیزی نگم و نه می‌تونستم باهاش حرف بزنم…

– جالبه! تو نتونی با کسی حرف بزنی؟

– قسمت عجیبش برا خودمم همین بود!

– آخرش چی شد؟ باهاش حرف زدی یا نه؟

– آره، بالاخره باهاش حرف زدم.

– ماشالا! پس آخرش دلو زدی به دریا…

– البته حرف زدن که چه عرض کنم. یه چیزی شبیه به حرف زدن بود ولی نه اون چیزی خودم فکرشو می‌کردم و نه اون چیزی که فکرشو بکنی!

– چرا؟ مگه چی گفتی؟ اصلاً کجا باهاش حرف زدی؟

– یه روز عصر تو شرکت، وقتی همه‌ی کارمندا رفته بودن. مثلاً باهاش حرف زدم. حرف که نه! یه چیزی بین پانتومیم و زبان اشاره! تا حالا خودمو اینقدر ضعیف ندیده بودم. یه وضعیت ناجوری داشتم. نفسم در نمیومد، به زور حرف می‌زدم، قلبم تند تند می‌زد. جالب این بود که تو این شرایط داشتم سعی می‌کردم خودم رو آروم نشون بدم و ظاهر رو کاملاً حفظ کنم. خیلی هم موفق بودم!… نهایتاً به هر بدبختی‌ای که بود فهمید که منظورم چیه!

– پس بهش گفتی؟

– آره دیگه، بعد از ده بیست بار مردن و زنده شدن و با هزار بدبختی و البته با همراهی خودش گفتم.

– خُب؟ بعدش؟

– راستش بعدش رو که نمی‌دونم! یعنی اصلاً حالم یه طوری بود که نمی‌فهمیدم چه خبره! یه کمی از خودم براش گفتم. تمام سعیمو کردم که اون چیزی واقعاً هست رو صادقانه بهش بگم. خوبی‌ها و بدی‌ها. مثلاً بهش گفتم که اساس اینکه من مورنا رو برای آیندم انتخاب کردم اعتقادیه که به شخصیت و ذهنیتش دارم و بیش‌تر از عشق، احساس، ویژگی‌های ظاهری و زیباییش،‌ خودشه که اهمیت داره و برای من کاراکتر مهم‌تر از عشق و احساساته.

– یعنی چی؟ بهش پیشنهاد دادی و بعد گفتی که حسی بهش نداری؟

– یه همچین چیزی!

– حالت جداً خوب نبوده ها! عجیبه!

– اگه بهش می‌گفتم عاشقشم که دروغ گفته بودم! مورنا اون زمان برای من ارزش خیلی خیلی زیادی داشت و حقیقت این بود که عاشقش نبودم و این مهم‌ترین دلیل برا پیشنهادم بود. چون اون موقع اعتقادم ازداج با کسی بود که با اینکه عاشقش نباشم،‌ به جاش اون همون کسی باشه که می‌خوام. اگه واقعاً آدمی که تکمیلت می‌کنه رو پیدا کنی، خود به خود بعد از یه مدتی که باهاش زندگی کنی به معنای واقعی کلمه عاشقش می‌شی. عشقی که دیگه نه یه احساس زودگذره و نه برای زیبایی ظاهریشه که بعد از یه مدتی از بین بره. یه عشق واقعی که از واقعیت یه آدم میاد. عشق جاودانه…

ممکن نیست عاشق شوی و آن را از خود جدا کنی. هرچند آرزو می‌کردی که می‌شد! می‌توانی عشق را تغییر دهی، نادیده بگیری، از هم بپاشی،‌ اما نمی‌توانی آن را از درونت، بیرون بکشی. من با تجربه‌ام دریافته‌ام که شعرا راست می‌گویند: عشق جاودانه است.
– ادوارد مورگان فورستر، کتاب اتاقی با منظره

واقعیت دهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید