شب مرگ / دست سرد من

You are currently viewing شب مرگ / دست سرد من

شب هایی که با یاد دستان گرمت بر من می گذرد جز سرد تر شدن دستان یخ زده من چیزی برایم در بر ندارد، من غرق در شب های بی تو؛ روحم را به سرمای نبود دستهای گرم تو و زندگی بی گرمای وجودت عادت می دهم.
شب هایی که آنقدر دستان سرد من بی تو تنهاست که دگیر حتی توان حرکت ندارد، بغضم آنچنان در گلویم خشکیده که دیگر راه نفس را بر من بسته، چشمانم آنقدر اشک ریخته که دیگر همه چیز جز رویای تو را تیره و تار می بیند و سرمای روزهای بی تو روحم را همچون تکه سنگی سخت، خشک و بی حرکت کرده است و دیگر هیچ اثری از زندگی در روح و جانم نیست!

این شب ها آنقدر اندوه نبودت بر من رخنه کرده که دیگر حتی نمی توانم با رویای تو آرام گیرم و با یادت گریه کنم و با خاطراتت زندگی. گویی شب های تنهایی من بی انتهاست و نبودت آرزوهایم را بر باد داد و حتی توهم پایان این دوران را از من گرفت …
کاش تنهایم نمی گذاشتی تا با گرمای وجودت سال های سال زنده باشم و غمی در دلم نباشد، ای کاش آن روزها که دستان گرمت در دستان سردم بود راه و روش گرم و بودن و گرما بخشیدن را می آموختم تا امروز اینقدر سرد و بی روح نباشم و بتوانم به زندگی فرد دیگری زندگی ببخشم، همانطور که تو به من زندگی بخشیدی و به زندگی سایرین نیز خواهی بخشید. کاش تو بودی، کاش…

دیدگاهتان را بنویسید