حال و روز این ایام من را نه میتوان گفت، نه نوشت، نه سرود و نه حتی تصویر کرد. همه چیز در عمق دنیای درونم روی میدهد. باز هم داستان تکراری من و غم و تنهایی و دلتنگی! همه چیز همان است که بوده، هست و باید باشد. روایتی بیپایان از مرگی که هر لحظه و هر روز مرا با خود به گور میبرد.
منم و روحی سرگردان که دمادم، کشان کشان به گور برده و بیدلیل زنده به گور میشود. شاید ریختن مشتی خاک فراموشی بر گور من، مرهمی بر زخمی کسی باشد، شاید هم گور نشینی روح تنهای من، تاوان عشقی باشد که هرگز کامیاب نشد و شاید همه چیز به تقدیری وابسته باشد که از پیش نوشته شده است. به هر روی زندگی من همین است و داستان روزگار من چیزی بیش از این نیست؛ تنهایی، درد، غم، زخم، نفرت و مرگ برای من و مودت، خوشی، شادی، کامیابی، عشق و زندگی برای هرکسی جز من. این سرنوشتی است که برای من رقم خورده و راه گریزی از آن نیست. باید پذیرفت که روزگار من همین است. روزگاری تلخ و غمانگیز که گاه به گاه مرگ را در آن تجربه میکنم و زندگی را فراموش.
حال و روز این ایام من و زندگی
دیگر در این دنیا مجالی برای زندگی نمانده است، جایی که با غمت شاد میشوند و با مرگت مسرور، جای ماندن نیست. نفرت از عشق چنان در این روزگار بیداد میکند که دیگر نه عاشقی مانده و نه معشوق، نا یاری و نه همدمی. هیچ چیز آن گونه که باید باشد نیست و همه چیز آن طوری است که نباید. در چنین دنیای عجیبی، دیگر برای کسی چون من جایی نیست.
حال و روز این ایام من چیزی جز پایان نیست. پایان هر چه که در من بوده و خواهد بود، پایان زندگی کوتاهی که هرگز تجربه نکردم و پایان عشق آتشینی که هیچگاه محقق نشد.
این روایت حال و روز این ایام من است…