داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و چهارم: آخرین روزها

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و چهارم: آخرین روزها

روز ششم
دلگیرم، آنقدر دلگیر که هیچ مقیاسی برای بیانش ندارم، گویی غمش آنقدر در وجودم ریشه دوانده که دیگر توضیحی برای آن ندارم. دلگیرم، چراکه در ژرفای خود می‌دانم که شاید این یکی از آخرین روزهایی باشد که اینجا می‌آیم و می نویسم و می‌دانم که این روزها به شماره افتاده‌اند. گرچه هنوز برای وداع با تو آماده نیستم، اما می‌دانم که دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.

یکی از همین روزها، عزمم را جزم می‌کنم و به اینجا می‌آیم، آخرین حرف‌هایم را برای تو، برای خودم و برای دنیایی که دیگر مایی در آن نیست می‌نویسم و می‌روم. شاید به یک دنیای دیگر، شاید به یک سفر دیگر و شاید هم به هیچ کجای دیگر…

غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد
باباطاهر

دلتنگم، درست به مانند کسی که می‌داند سفری در پیش دارد و باید از یار و دیار دل کنده و پای در راهی بگذارد که با مسیرش، آینده‌اش و پایانش غریبه است. دلتنگم و بغضی سنگین بر گلویم نشسته. تنفس در این هوای پر از دود و عطر از همیشه سخت‌تر شده و نه غریو سرفه را تسکینی است برای گلوی پردرد، و نه جاری اشک‌ها.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و سوم: به خود بنگر

باید ماند و تحمل کرد، تا بتوان رفت و از نو ساخت. باید دل به آینده باخت تا بتوان آنچه گذشته را به نسیان سپرد. این راهی است که پیشِ روی من است و جهان مرا جز این رسمی نیست. باید ماند و رفت، باید رفت و ماند…

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
وحشی بافقی

ساکتم و حتی دیگر مثل گذشته کلام در ذهنم برای نوشته شدن بر این کاغذ خیس از اشک، جاری نمی‌شود. نه سخنی برای گفتن دارم، نه فریادی برای سر دادن و نه نامه‌ای برای نوشتن. آنچه در قلبم جاری است فراتر از آن است که به توان به کلام تبدیل کنم و آنچه در خاطرم می‌گذرد را تجسمی نیست.

تنها سکوت است که در من می‌ماند و خاموشی، شاید آخرین سنگری باشد که بتوانم در پسِ آن پناه بگیرم. شاید همین سکوت مرا به راهی تازه رهنمون سازد و شاید هم پایانی باشد بر همه‌ی آنچه که آغاز شده و تا به امروز ادامه داشته است. هنوز نمی‌دانم که نقطه‌ی پایان کجاست اما می‌دانم که این‌ها واپسین نوشته‌های من در این گوشه‌ی دنج دنیا است و برای یک بار هم که شده می‌خواهم از این تکرار بگریزم…

ای شمع نمونه‌ای زسوزم داری
خاموشی و مردن رموزم داری
داری خبر از سوز شب هجرانم
آیا چه خبر ز سوز روزم داری
ابوسعید ابوالخیر

آخرین روزها بخش ششم از فصل دوم داستان سفری به درون

شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که هفت قسمت پایانی فصل ششم داستان روزگار تنهایی، در برگیرنده‌ی فصل دوم داستان سفری به درون باشد، تا هر دو داستان بر مبنای روند داستانی خود پیش بروند، بدون آنکه همپوشانی متنی در میان آن‌ها پیش بیاید، چراکه روند مفهومی هر دو داستان در این بخش یکسان است، اگرچه در فصول بعدی هر یک از این دو داستان، روند‌ها دوباره از هم منفک خواهد شد و هر داستان، مسیر خود را خواهد پیمود.

امیدوارم که این تقاطع داستانی مورد پسند شما واقع شود و از مطالعه‌ی فصل اخیر هر دو داستان لذت ببرید.

فهرست قسمت‌های داستان روزگار تنهایی

فهرست قسمت‌های داستان سفری به درون

دیدگاهتان را بنویسید