روز پنجم
امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ روزگار بروم، وقتی از جلوی آینهی ترک خوردهی کنج اتاق میگذشتم، لحظهای به خودم نگاه کردم. گویی صدایی در ذهنم میپیچید و در گوشِ من نجوا میکرد به خود بنگر! شاید نوای تو بود، شاید هم آوای خودم بود که از گرداب گذشته سر بر آورده بود و مرا به خود میخواند. به خودم که نگریستم، غرق در تعجب شدم…
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
مولانا
واقعیت این است که این روزها وقتی به خودم مینگرم، با چهرهای ناآشنا روبرو میشوم، آنچنان برای خود غریب شدهام که پر بیراه نیست اگر بگویم دیگر خود را نمیشناسم، گویی با خود غریبه شدهام و تصور من از من، با تصویر من در آینه تطابقی که ندارد هیچ، حتی در تضاد نیز هست.
شاید با خودی شکسته روبرو هستم که در گذر ایام فرتوت شده و از خاطر برده است که بوده و چه بوده. این روزها انعکاس من در آینه، تجسمی از هیچ نیست و تهی از هر مفهومی، تصویری خالی است از آنچه در سرابِ زندگانی میتوان دید. شاید هم این ایام نمادی است از تمامی داستانهایی که از سر گذراندهام. ایامی تلخ که هیچگاه منجر به داشتهای برایم نشده و جز باری از غم و اندوه، آوردهی دیگری برایم نداشتهاند.
دل سوختگان که نفس میفرسایند
بربوی وصال باد میپیمایند
بس دور رهیست تا کرا بنمایند
بس بسته دریست تا کرا بگشایند
عطار
اکنون من ماندهام و منی که دیگر من نیست و در بهترین حالت، فقط سایهای از من است. شاید این مکررترین تکراری باشد که در تمامی زندگی خود در ذهن داشتهام و بر کاغذ نگاشتهام، اما این تکرار هرگز به پایان ختم نشده است و گویی، روایتی نامتناهی در درون من جاری است که در کوچه کوچهی خیالم پژواک میشود.
به هر روی، در این ایام غریب، آنقدر دور از خود ماندهام که هر اتفاقی، حتی به کوچکی و تکراری بودن تصویرم در آینه و نوایی که میگوید به خود بنگر، تلنگری میشود شگرف در من که به یاد بیاورم عمری است که در بیراهه هستم و هدفی جز بیهدفی نداشتهام. شاید هم من بیتقصیر بودهام و تقدیر من همواره همین بوده و همین خواهد بود. گرچه سالها برای تغییر در این شیوهی تلخ گردش ایام تلاش کردهام و برای جستجوی راهی به بیرون از این چرخهی معیوب نقشهها کشیدهام، اما قضا و قدر همواره به گونهی دیگری صحنه را آراسته و زندگی هیچگاه روی خوشش را به من نشان نداده است.
ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَتباز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یکچند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
خیام
انتظار برای پایان، گوشهنشینی در هوای رسیدن به آرامش و دست کشیدن از نبرد برای روزگاری بهتر، هرگز در قاموس من نبوده و نیست، اما گاهی این اندیشه نیز از ذهنم میگذرد که شاید این تکاپوی بیش از حد است که دریای زندگی مرا مواج کرده و ساحل آرامش را از من دور. شاید لازم باشد که برای مدتی به دور از همهمهی زیستن، به گوشهی دنج درونم بخزم و کمی در آرامش باشم. هرچند که در ژرفای وجودم میدانم که این هم من نیستم و اگر هم وقفهای در این راه باشد، آرامشی میشود پیش از توفان…
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
کلیم کاشانی
به خود بنگر بخش پنجم از فصل دوم داستان سفری به درون
شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که هفت قسمت پایانی فصل ششم داستان روزگار تنهایی، در برگیرندهی فصل دوم داستان سفری به درون باشد، تا هر دو داستان بر مبنای روند داستانی خود پیش بروند، بدون آنکه همپوشانی متنی در میان آنها پیش بیاید، چراکه روند مفهومی هر دو داستان در این بخش یکسان است، اگرچه در فصول بعدی هر یک از این دو داستان، روندها دوباره از هم منفک خواهد شد و هر داستان، مسیر خود را خواهد پیمود.
امیدوارم که این تقاطع داستانی مورد پسند شما واقع شود و از مطالعهی فصل اخیر هر دو داستان لذت ببرید.