داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و دوم: چهره زندگی

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و دوم: چهره زندگی

روز چهارم
زندگی برای من همیشه چهره‌ای جدید برای نمایش دارد و هر خوبی را، خوب‌تری هست و هر بدی را، بدتری. گاه زندگی در سراشیبی سقوط است و چهره‌ای سیاه‌تر و سیاه‌تر از زندگی در روزگاران من جاری می‌شود و گاه، هر چند انگشت‌شمار، زندگی در مسیر صعود است و جهانم روشن‌تر و روشن‌تر می‌شود. این روزها اما هبوط در همین نزدیکی است و زندگی جهره‌ای غریب از خود را نمایان کرده است. سخت و طاقت فرسا، پوچ و بیهوده، و صدالبته تهی از هر مفهوم خیال‌انگیز. من مانده‌ام و همه‌ی آنچه که باید، اما نمی‌شود و آنچه که نباید، اما می‌شود.

چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشید بیرون ما را
از بس که بلا نمود گردون ما را
چون شیر دهانیست پر از خون ما را
مسعود سعد سلمان

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی/ بخش چهل و یکم/ مقصد و مسیر

گاه به این می‌اندیشم که هدف از همه‌ی آنچه بر من می‌گذرد چیست و این راه را به کدامین مقصد باید طی کنم، گاه نیز به خود تلنگری می‌زنم که این راه را نه من، که هزاران چون من آمده و رفته‌اند و روزگار خم به ابرو نیاورده و دستِ تقدیر همچون همیشه،‌ بر تحریر سرنوشتِ امثال من، با همه‌ی تاریکی و سیاهی بختشان، اصرار ورزیده و مصرانه مرا در گرداب روایتِ تلخ خود انداخته است. حال چه من در آن لحظه سرشار از زندگی بوده‌ام و چه تهی از زیست، غرق در خلسه‌ی مرگ، تقدیر راه خودش را رفته و می‌رود، و من چون اسیری خسته، کشان کشان به دنبالش؛ تا روزی که راه را پایانی باشد و تقدیر را داستانی دیگر. گرچه بود و نبود کسی مثل من، نه فضیلتی برای تقدیر داشته است و نه رذیلتی.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهد‌بود.
خیام

تنها حسرتم، شاید گذران عمر در چنین روزگاری باشد که زندگی، رنگی از هستی ندارد و دیگر نفس‌هایم ممدّ حیات و مفرّح ذات نیستند. البته من و این روی دیگر زندگی چندان بیگانه هم نیستیم و اگر روزگار بر وفق مراد گردش کند است که باید متعجب ماند و شاید بهتر باشد که اینگونه بگویم، آن روی دیگر زندگی است که برای من غریب و نامأنوس است و روزهای این‌چنینی، رویه‌ای جاری و عادی است که همواره اینگونه بوده، هست و بی‌شک خواهد بود.

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
خیام

گاهی هم به این می‌اندیشم که اگر می‌توانستم تقدیر و رویا و حکایتی دیگر برای خود بسازم، ‌جهان را به کدامین سو دگرگون می‌کردم، گیتی وجودی خود را بر کدام حکمت بنا می‌کردم و دنیایم را با چه رنگ و لعابی می‌آراستم. البته که اندیشه در من بسیار است و آرمان بی‌شمار…

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،
برداشتمی من این فلک را ز میان؛
از نو فلک دگر چُنان ساختمی،
کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.
خیام

اما هر قدر هم که در این خیال غرق شوم، در نهایت این حقیقت است که در چشمان من زل زده و زندگی همانگونه که بوده است، می‌ماند و گردش دوران همین‌گونه که بوده، خواهد ماند، و شاید، شاید تغییری که من در هوای آن هستم را باید جای دیگری جستجو کنم…

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
حافظ

چهره زندگی بخش چهارم از فصل دوم داستان سفری به درون

شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که هفت قسمت پایانی فصل ششم داستان روزگار تنهایی، در برگیرنده‌ی فصل دوم داستان سفری به درون باشد، تا هر دو داستان بر مبنای روند داستانی خود پیش بروند، بدون آنکه همپوشانی متنی در میان آن‌ها پیش بیاید، چراکه روند مفهومی هر دو داستان در این بخش یکسان است، اگرچه در فصول بعدی هر یک از این دو داستان، روند‌ها دوباره از هم منفک خواهد شد و هر داستان، مسیر خود را خواهد پیمود.

امیدوارم که این تقاطع داستانی مورد پسند شما واقع شود و از مطالعه‌ی فصل اخیر هر دو داستان لذت ببرید.

فهرست قسمت‌های داستان روزگار تنهایی

فهرست قسمت‌های داستان سفری به درون

دیدگاهتان را بنویسید