مرگ آخرین رویا / روزهای سیاه

You are currently viewing مرگ آخرین رویا / روزهای سیاه

روزهای سیاه من یکی پس از دیگری می گذرد و چیزی جز خاکستری از آتش خاطرات برایم نمی ماند. روزهایی که شب را روسفید کرده اند. اثر فرساینده این روزهای تاریک آنقدر در من نفوذ کرده که گهگاه همه چیز و همه کس را تیره و تار می بینم …
آنها که به من، به عشق من و به دنیای من نارو زدند و بی محابا رفتند ، جز کوله باری از عشق و نفرت چیزی برایم نداشتند … عشقی سیاه و نفرتی تاریک… و حال من مانده ام و ویرانه هایی که آنان برایم ساختند به من هدیه کردند…
دیگر حتی یاد آن روزها هم برایم زجر آور است… روزهایی که همه بودند و هیچکس نبود… روزهایی که فریبم دادند، آتشم زدند، سیاهم کردند و مرگ را برایم سهل کردند…

روزهایی که همه بودند و از پس آن روزهایی آمدند که هیچکس نیست ، حتی خودم هم نیستم…

“آنگاه که آنقدر تنها شدی که با خود بیگانه گشتی شب مرگت فرا می رسد…”

دیدگاهتان را بنویسید