خاطرات سیاه / فریاد درون

You are currently viewing خاطرات سیاه / فریاد درون

لبی پرخنده و زبانی یاوه گو ، این تمام آن چیزی است که همگان از من می دانند ، می دانم که بسیاری به من می نگرند و حسرت آنچه را می خورند که من دارم و در وجودشان نیست ، حسرت شادمانی و شادکامی من ، حسرت دل بی غمم و خوشبختی بی حد و حصرم اما … اما چه کسی می داند آنچه را که به راستی بر من گذشته ؟ چه کسی آگاه است از غمی که تار و پودم شده و فکر لحظه ای زندگی بدون این آلام دردناک برایم محال …
اشک و لبخند بهترین تمثیل برای تفاوت من هستند با دنیا ، دو واژه به ظاهر متضاد و به واقع مترادف ، دو واژه ی نافهموم که اگر کمی ، کمی عمیق تر بدان بنگریم با دنیایی وسیع از ناگفته ها روبرو می شویم ، ناگفته هایی که مهم نیست در یک قطره اشک مفهوم بیابند یا در لبخندی کوتاه ، دنیای همه ما پر است از این مفاهیم که شاید در تمام طول عمر یکبار هم به آنها نگاهی کوتاه نیندازیم …
اشک … اشک همان قطرات بی مقداری است که گاه و بی گاه از چشمانم جاری می شود گونه هایم را سیراب می کند و خبر از سری درونی می دهد ، اشکی که این روز ها نماد غم است و فراق … و لبخند هم همان نمایش جنجال برانگیز شادی است و وصال … اما به راستی این همه ماجراست ، مطمئنا خیر ، شاید اشک برای همگان نماد غم و لبخند نماد شادی باشد اما … اما برای من اشک نماد وصال است و لبخند نماد فراق … اشکی که به شیرینی شهد است و لبخندی که به تلخی زهر …
آری … این تنها یکی از کوچکترین و پیش پا افتاده ترین تفاوت های دنیای من است و سایرین ، دنیایی که به ظاهر به وسعت هستی است و به عمقی ناچیز تر از برگی خزانی و در حقیقت به وسعت سر سوزنی است و به عمق همه عشق و باور هایم …
این دلیلی است که راه مرا از دنیا جدا کرده است و مرا غرق در ژرفای عشقم کرده و سایرین راحسرت بار پهناوری دنیایم . همگان صدای دلنشین آهنگ عشقم را شنیدند اما هیچ گوشی فریاد درونم نشنید ….
من اینگونه بازیگر شدم ، بازیگر کمدی که به مانند دلقکی مضحک لبخند بر لبان خشکم می نشیند و دیگران را به شادی فرامی خوانم ؛ بی آنکه کسی باشد که غمم را بیند … بی آنکه حتی کسی روی دیگر مرا ببیند … بی آنکه کسی “من” را ببیند …. و چه غم انگیز روزی است آن روز که نقابم بیفتد ….

دیدگاهتان را بنویسید