داستان عشق / بخش بیست و هفتم / سیاهی

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و هفتم / سیاهی

تو می رفتی و از من دوری می شدی ، شاید از من می گریختی ، شاید هم از من سیر شده بودی ، اما من ، نقش من در این خواب شوم چه بود ، راه من و تو از هم جدا بود ، اما … اما راه که یکی بیشتر نبود ، پس چگونه ما از هم دور افتاده بودیم! بودن من در کنار تو و بودن تو در کنار تقدیر بی تغییر ما بود و من این را به خوبی می دانستم ، هرچند شدت ضربه ای که تو بر روحم وارد آورده بودی بس سنگین و ملال آور بود اما وجود لرزان من تاب دوری تو را نداشت ، دوری از تو مرگ من بود و این چیزی نبود جز یک حقیقت محض .
بی اختیار به دنبال تو آمدم ، پشت سرت ، گام به گام با تو بودم ، هرچند که تو حتی نیم نگاهی هم به من نمی انداختی ، اما من بی توجه به رفتار تو ، با تو بودم ! هرچند که تو با من نبودی ! نه حرفی ، نه نگاهی و نه حتی تغییری در صدای نفس هایت ، می رفتی و می رفتی و من آشفته را به دنبال خود می کشیدی .
با صدایی لرزان در گوشت نجوا می کردم داستان عشق را ، عشق پاکی که رو به زوال بود ، تو چه خوب گوش می دادی و آرام درد دلم را می شنیدی ، بی هیچ قضاوتی ، بی هیچ کج نظری و بی هیچ احساسی ، تنها گوش می دادی و دم نمی زدی ! با تو می گفتم از عشقی که پر پر شد ، از دلی که شکست و از نگاهی سرد شد ، با تو می گفتم از قصه ای که عاشقانه شروع شد و پایانش فاجعه بار شد . از تو می گفتم ، از تویی که وجودم را در بر گرفته بودی و روزهای بی مَنَت به پوچی رسیده بود ، از منی می گفتم که بی تو هیچ نبود و با تو همه چیز …
نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود ، گویی این تن خسته دیگر تاب دنبال کردنت را نداشت ، سرم گیج می رفت ، قلبم کند می زد و نگاهم به سیاهی می رفت …
با سری بر زمین افتاده ، تنها گام های تو را می دیدم که از من دور می شود و بی هیچ حسی مرا تنها می گذارد ؛ تو می رفتی و سیاهی بیشتر و بیشتر نگاهم را اسیر خود می کرد …
با رفتنت مرا در دنیایی از درد تنها گذاشتی و یافتنت را آرزویم کردی و من تنها و بی کس را آواره کوچه و خیابان ها ، حالا همه چیز یافتن تو بود ، تو که مرا تنهای تنها کردی و بی هیچ احساسی رفتی … تو که با رفتنت راه بازگشت را بستی !

دیدگاهتان را بنویسید