تاریکخانه / شکنجه
گاهی آنقدر از خود دور می شوم که همه چیز را فراموش می کنم، دیگر هیچ چیز و هیچ فکری در ذهنم نمی ماند و همه چیز از دست می…
گاهی آنقدر از خود دور می شوم که همه چیز را فراموش می کنم، دیگر هیچ چیز و هیچ فکری در ذهنم نمی ماند و همه چیز از دست می…
می شینم توی سیاهی مثه سایه محو میشم حرفی جز گریه ندارم فقط از بی کسی میگم میگم از دردا و غمهام میگم از رنج و عذابم روز و شب…
هنوز هم دور می شوم، دورتر و دورتر... گویی در این جهان هیچ چیز را پایانی نیست و آنچه هست همیشه هست و آنچه نیست هیچگاه نه بوده و نه…
به خودت بنگر، به دردهایت، به روزهای تاریک زندگیت، به لحظه هایی که در کنج تنهایی درونت مرگ را هزار بار تجربه کردی، به روزهایی که در قلبت سال ها…
زندگی تو را خواهد شکست و هیچکس نمی تواند از تو در مقابلش محافظت کند، حتی تنهایی! تمایل به تنهایی نیز تو را می شکند. باید عاشق شوی، باید احساس…
آی خدا تا کی فریاد ... روی خاکی می ایستم که زیرش یه مرد خوابه دیدنش یه بار دیگه آی خدا واسم سرابه اشک و آهم بی نتیحه روزام هیچ…
دیوار تنهایی روز و شب درگیر درد و زنده ام با نفس مرگ اشکای بی حد و جاری مثل افتادن یه برگ توی پاییز جوونیم سردی صد تا زمستون مرگ…
همیشه گذر زمان برای ما نماد کهنه شدن زخم ها و فراموش شدن دردهای زندگی است. عادت کرده ایم که باور کنیم با گذشتن زمان، آلام فرو می نشینند و…
تنها در کنج اتاق می نشینم، تهی از فکر، خالی از من و تنهای تنها. آنقدر درگیر تنهایی می شوم که دیگر صدای آشنای موسیقی ظاهراً مورد علاقه ام را…