داستان عشق / بخش شانزدهم / امید آینده

You are currently viewing داستان عشق / بخش شانزدهم / امید آینده

آن روز حس عجیبی داشتم ، گویی حادثه ای خاص مرا به خود می خواند ، گویی از اتفاقی که در شرف افتادن بود خبر داشتم ، در اعماق وجودم صدای پای تغییر را می شنیدم که گام به گام به من نزدیک و نزدیک تر می شود ، هر قدر تلاش کردم که در مقابل این رویداد مقاومت کنم نتوانستم ؛ حس می کردم پیله ای را که به دور خود تنیده بودم در حال فروپاشی است ، آوایی غریب را می شنیدم که با من نجوا می کرد ، آوایی که به من صادقانه  ندا می داد دیگر وقت آن رسیده که از کنج تنهایی رها شوم ، سرنوشت من تنهایی نیست و دنیایی شادتر از این روزها در انتظار من است ، کافی است بخواهم که تنها نباشم …
این رویداد درونی مرا به فکر فرو برد ، ساعت ها در فکر غرق شدم ، مفهوم شادی ، ارمغان تنهایی ، رویای خوشبختی ، عاقیت بی کسی و … یک به یک به ذهنم می آمدند و در گوشه می ماندند بی آنکه برایشان پاسخی داشته باشم …
تصمیم خود را گرفتم ، تصمیم گرفتم که خود را از این جهان خودساخته رها کنم و به سوی آینده گامی بردارم استوار و به دور از پشیمانی ، به دور از تردید شکست ، به دور از بازگشت ، دیگر هدف را می دیدم و در انتظار فرصتی بودم برای خوشبختی ، با تمام وجود در این راه بی بازگشت گام نهادم ؛ چراکه در طبیعت من بازگشت نیست ، این خوی من است ، تنها به سوی جلو گام بر می دارم و همواره بر تصمیمی که می گیرم خواهم ماند .
آن روز راهم را انتخاب کردم … راهی که مرا به آینده امید وار می کرد ، در هوای آرزو شاد بودم و در خیال خوشبختی خوشحال ، از گذشته شادتر بودم ، چرا که حس می کردم با گذار از پیله تنهایی ، حال به پروانه ای آزاد مبدل شده بودم که می تواند آزاد و رها و به دور از هیچ قید و بندی به پرواز درآید و ببیند آنچه ندیده را ، بشنود آنچه نشنیده را و حس کند آنچه حس نکرده را ، این حس قریب مرا با خود همراه کرده بود ، این یعنی دیگر دوران تنهایی تمام شده بود و حال باید به جستجوی چیزهای بیشتری می رفتم ، به دنبال دنیایی فرا تر از آنچه تاکنون برای خود ساخته بودم .
دیگر اتاقم جایی برای من نداشت ، قدم زدن در کوچه و خیابان ها مرا آزار نمی داد ، دیگر از شلوغی هراس نداشتم و دیگر به تاریکی متعلق نبودم ، گویی آنقدر روشنایی زندگی را دوست داشتم که شادی پوچ و سیاه تنهایی مرا از خود می راند … آن ترس همیشگی ، ترس از انسان ها ، ترس از اجتماع از من رخت بر بسته بود و حالا من بودم و دنیا دنیا آروزی زیبا و جهانی زیباتر از این آرزوها !

دیدگاهتان را بنویسید