هیچوقت فکر نمیکردم که مرگ اینطوری باشه! فکرشم نمیکردم که یه روح سرگردان بشم و تو زمان سفر کنم. مثل یه خوابه که تمومی نداره، همهچی مثل یه فیلم طولانیه که یه بار میبینم و هزار بار تو ذهنم مرورش میکنم. عجیبه که این داستانا همه داشتن اتفاق میافتادن و من حتی یکبارم متوجه نشدم! البته اگه بخوام راستشو بگم گاهی یه چیزایی میدیدم ولی اصلاً توجهی بهشون نمیکردم، اینقدر به همه اعتماد داشتم که هنوزم باور کردن این اتفاقا برام سخته.
مثل اون روزی که شما دوتا رو باهم دیدم، یه حسی بهم میگفت که یه خبرایی هست ولی فکرشم نمیکردم! اصلا برام قابل تصور نبود، من خودم نامزدشُ میشناختم. ولی عیبی نداره، گذشتهها گذشته، نگران هیچی نباش، همه چی یه روز تموم میشه…
ساعتها گذشت و سایهای محو هنوز در حیاط خانهی قدیمی، قدم میزد، به دیوارهایی مینگریست که هرچند یادآور خاطراتش بودند اما دیگر بیمعنی شده بودند، به درختان، به آسمان و زمین…
هیچ چیز در نگاهش مفهومی نداشت و تنها منتظر بود، منتظر پایانی بر این حال و روز، پایانی بر این دردهای بی پایان و پایانی ابدی بر زندگیش…
گوشهای نشست، چشمانش را بست و غرق در افکارش شد، افکاری سیاه و بیهوده…
ساعتها به این وضع گذشت، بی آن که چشم بگشاید و بی آن که از تفکر دست بکشد. همچون تماشاگری علاقهمند، در ذهنش تئاتر بیپایان آلامش را به می نگریست که صدایی او را به خود آورد.
چشمانش را گشود، خودش را دید که به آینه خیره شده، هراسان خود را به کناری کشید، در اتاق خودش، کنار خودش ایستاده بود، به لحظهای فکر کرد که روبروی آینه بود. به ترسی که از زنده بودن بر او غالب شده بود و به قالبی که از ترس تهی!
– الو، سلام عزیزم. دارم میام… اومدم
آن روز را به یاد میآورد، اولین سالگرد آشناییش با کسی که تا چند وقت قبل عاشقش بود. روزی که همه پس اندازهای زندگیش را به کسی که عاشقانه دوستش داشت هدیه داده بود.
به دنبال خودش رفت و رفت، تا به میعادگاه رسید؛ به همان جایی که روزی برایش تداعیگر بهترین خاطرات زندگیش بود، همان کافه کوچک بیریا در کوچه پس کوچه بازار.
– سلام عزیزم
– سلام، چرا اینقدر دیر اومدی؟
– ترافیک بیداد میکنه، یه وضعیتیه بیرون، همه جمع شده بودن من به قرار سالگردم نرسم ولی غلط اضافی کردن!
دیگر تحملش را نداشت، به خودش ناسزا میگفت و سعی میکرد در کافه را باز کند، اما نمیتوانست، هر چه تلاش میکرد، نتیجهای نداشت. چشمانش را بست و کنار در نشست، بی امید اینکه با آمدن کسی در گشوده شود و او از این شکنجه رهایی یابد.