دردنامه ؛ سفر بی‌پایان

You are currently viewing دردنامه ؛ سفر بی‌پایان

بی‌شک همه‌ی ما بارها این بیت زیبای سعدی را شنیده‌ایم که «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی»، اما هیچگاه باورمان نشده است که فرصتی برای هزاران سفر که هیچ، ده‌ها سفر هم نخواهیم داشت! ما همه مسافر یک سفر بی‌پایان هستیم که در چرخه‌ی زندگی، روحمان را به خود مشغول کرده است. مهم نیست که فرسنگ‌ها بر روی زمین طی طریق کنیم، چراکه روح ما همواره یک‌جا خواهد ماند. آنجا که قلب زنده می‌ماند.

سفر بی‌پایان ما در راه رسیدن به عشقی واقعی همواره ادامه خواهد داشت. عطش ما برای دستیابی به حقیقت عشق آن‌قدر کشنده است که حتی سرابی از آن نیز می‌تواند ما را سیراب کرده و گاه گاهی بر گوشه‌ای بنشاند. اما چه سود که در ناخودآگاه خویشتن می‌دانیم که این عشق نیست و این سفر را نیز پایان نخواهد بود.

دل عاشق به جان فرو ناید
همتش بر جهان فرو ناید
خاکیی را که یافت پایهٔ عشق
سر به هفت آسمان فرو ناید
ور دهد تاج عقل با دو کلاه
سر عاشق بدان فرو ناید
عشق اگر چند مرغ صحرائی است
جز به صحرای جان فرو ناید
سالها شد که مرغ در سفر است
که به هیچ آشیان فرو ناید
حلقهٔ کاروان عشق آنجاست
که خرد در میان فرو ناید
عاقبت نیز جز به صد فرسنگ
ز آن سوی کاروان فرو ناید
تو ندانی که چیست لذت عشق
تا به تو ناگهان فرو ناید
عشق خاص کس است خاقانی
به شما ناکسان فرو ناید
عشق داند که قحط سال کسی است
زان به کس میهمان فرو ناید
خاقانی

بیشتر بخوانید:  دردنامه ؛ توفان در راه است

سودای عشق چنان بر زندگی ما سایه می‌افکند که عقل را فراموش می‌کنیم. باورش سخت است اما عقل نیز عاشق است و سودای عشق، عقل را هم به این سفر رهنمون خواهد کرد. سفری که در اوج ناباوری عقل و عشق در آن همسفر هستند و در تلاش برای رسیدن به معشقوق پابه‌پای هم عازم این سفر می‌شوند. گرچه به ظاهر گاه با هم دوست و گاه با هم دشمن هستند، اما این دو همسفرانی وفادارند که به آنی اسیر سراب می‌شوند و به آنی رهسپار راهی بی‌بازگشت.

عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
اقبال لاهوری

راه گریز ناپذیر، سفر بی‌پایان

دیر یا زود در خواهیم یافت که هیچ یک از ما راهی جز پیمودن این راه و پیش رفتن در این سفر بی‌پایان نداریم. گرچه این سفر گریز ناپذیر است اما نباد از خاطر ببریم که بهترین همسفر ما، خودمان هستیم خودمان که در آن به آن این مسیر، امیدوارنه به جستجوی عشق می‌رویم و خویش را با خویشتن همراه کرده و سالیان عمر را صرف یافتن نهایت این حس نامتناهی می‌کنیم. شاید به ظاهر ما در این راه تنها باشیم و هدف از جستجوی ما رهایی از تنهایی باشد، اما همواره واقعیتی عظیم‌تر در پس پرده‌ی این جنون ابدی وجود داشته و دارد. حتی اگر از همه چیز بی‌خبر باشیم، شکی نیست که تنهایی نه انگیزه است و نه جزئی از این سفر.

و در نهایت فراموش نکنیم که مفهوم زندگی نیز همین راه پر پیچ و خم، تلخ و شیرین، طاقت فرسا و البته زیبا است و ما مسافرانی هستیم در سفر بی‌پایان زندگی. سفری که مرگ هم نتوانسته نقطه‌ی پایانی بر آن بنهد…

گر در سفرم تویی رفیق سفرم
ور در حضرم تویی انیس حضرم
القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هیچ کسی در نظرم
ابوسعید ابوالخیر

بیشتر بخوانید:  دردنامه؛ یک روایت برای همه چیز

نوشته‌ی تصویر:

زندگی سفری زیبا و بی‌پایان است.
باربارا اِی دنیلز

دیدگاهتان را بنویسید