نامه / بخش چهاردهم/ آغاز راه

You are currently viewing نامه / بخش چهاردهم/ آغاز راه

۲۰ آپریل ۱۹۴۶
این روزها نوشتن سخت‌تر از قبل شده است. حالا من در نزدیکی تو هستم، همین حوالی، در همان شهری که تو نفس می‌کشی. همان شهری که من باید باشم. حرف‌های زیادی برای گفتن هست و کلامی بسیار برای تحریر. نوشتن برای تو اما نه در یک نامه خواهد گنجید و نه به یک نامه ختم خواهد شد، با این حال بهترین راه برای شروع نامه‌هایم به تو، نوشتن از آغاز راه است…

نوشتن از آغاز راه سخت است، چون نوشتن بندهایی که لایق خوانده شدن توسط تو باشند، بسیار دشوار است. لیاقت تو ماورای نوشتارهای من است و چشمان تو سزاوار بهترین‌ جملات هستند. این نامه‌ها شاید درخورِ تو نباشند، اما نهایت توان من هستند.

آغاز راه من، نه تاریخی دارد و نه ساعتی. ناگهان به خود آمدم و خود را در راهی یافتم که از تو آغاز می‌شد و به تو ختم می‌شد. چشمم را که باز می‌کردم فقط تو را می‌دیدم و چشمم را که می‌بستم، صدایت در ذهنم طنین انداز می‌شد. در بیداری با خیال تو لحظات را می‌گذراندم و در خواب، رویای تو را می‌دیدم. آغاز راه من با تو ناگهانی بود اما مانا؛ ناگهانی به مانند صاعقه‌ای نورانی که دنیای تاریک مرا روشن کرد، مانا همچون خورشید که سال‌های سال بر ما می‌تابد و زندگی سرد و تنهای کسی چون من را گرم و دلپذیر می‌کند.

با تو و خیال تو، همه چیز آنقدر شیرین شده بود که دیگر گذر زمان مفهومش را از دست داده بود. ساعت‌ها و روزها، همه غرق در یاد تو شده بود. آنگاه که با تو حرفی می‌زدم، گویی روحم به پرواز در می‌آمد و گاهی که از من دور بودی، تصویرت شنونده‌ی صبور داستان‌هایم شده بود.

بیشتر بخوانید:  نامه / بخش سیزدهم / نامه‌ها

آغاز راه چهاردهمین بخش از داستان نامه

حس خوب تو چنان انقلابی در من به پا کرده بود که یاوه نوشته‌های ساده‌ام، به شعرهایی تبدیل شده بود که حالا ارزش خواندن داشت. انگاری قلمم بهانه‌ی نوشتن را یافته بود و بی‌وقفه می‌نوشت. دیگر نیازی نبود که ساعت‌ها برای نوشتن یک خط شعر فکر کنم، تو خودت شعری بودی که در قلم من جاری شده بود. همه چیز چنان موزون و جذاب بود که تفاوتی بی حد و حصر را با گذشته‌ام رقم می‌زد.

برای سرودن شعری بلند، روزها و هفته‌ها لازم نبود، کافی بود لحظه‌ای به گیسوی کمند تو بیندیشم تا شعری بر قلمم جاری شود که تا به حال نظیرش را نسروده بودم. شعری که خود گویای همه چیز بود…

بی‌شک تو کسی هستی که روحم انتخابش کرده و ناخودآگاه مرا در حس و خیالش غرق کرده است. تویی که قلمم را مسخ کرده‌ای و با جادوی چشمانت، دست نوشته‌های دون و عبثم را به شعر و نوشتارهایی بی نظیر بدل کرده‌ای. تویی که با آهنگ آوایت، شادی بخش دنیایی شده که سال‌ها اسیر ویرانی بود. بدون شک تو همانی هستی که باید باشی. باور دارم که این همان معجزه‌ای است که سال‌ها در طلبش بودم و به انتظارش نشسته بودم.

تو همان معجزه‌ای هستی که یک عمر در انتظارش بودم. تو معجزه‌ی دنیای من هستی…

دیدگاهتان را بنویسید