چه توان گفت
ز هر روز
که هستی
تو که دل
به دلِ من
ساده ببستی
چه توان گفت
ز دنیایی
که دنیایم شدی
زندگی
حسِ رهایی
خواب و رویایم شدی
چه توان گفت
ز رویا
که با تو واقعی
تو ستاره و فلک
نیک مرا
تو طالعی
چه توان گفت
ز احساس
که تو ابر بهاری
در دو چشمت
برق و بر من
بس بباری
چه توان گفت
ز گیسوی کمندت
شبِ یلدا
ماه پر نور
همه شب
بر من هویدا
چه توان گفت
ز هوایت
چو دمی در ذهن بپیچد
عطر یاسی
دو جهان را
به آنی، بگیرد
چه توان گفت
ز گرمای دو دستی
که تو داری
یخ و سرما
ز قلبم
تو توانی بزدایی
چه توان گفت
ز آرامش
و آسایشِ آغوش
که جهانم
غرق شادی
و غم و درد، فراموش
چه توان گفت
ز این حال
به یُمن وجودت
فکر من پر ز تو
دل شد محیا
با حضورت
چه توان گفت
ز دیروز
که تو بودی
با دو چشمت
صد هزار
شعر سرودی
چه توان گفت
ز امروز
که تو هستی
تو جهانم ملکه
بر تختِ قلبم
بنشستی
چه توان گفت
ز فردا
که پندار
شمارد
لحظهها
تا آنِ دیدار
چه توان گفت
ز هر روز
که با تو
سرخوشی
احساسِ رویا
دلربا تو
چه توان گفت
ز هر روز
که هستی
تو که دل
به دلِ من
ساده ببستی
هر روز که هستی
اگر به مطالعهی ترانه علاقهمند هستید، میتوانید برای مشاهدهی سایر ترانههای من بخش ترانه را دنبال کنید؛ اگر هم خودتان ترانهسرا هستید، میتوانید با ارسال ترانهی خود از طریق مسیرهای ارتباطی موجود مثل فرم تماس با من و صفحات شخصی من در رسانههای اجتماعی، ترانه خود را در ایپیبلاگ منتشر کنید. مطالب ارسالی شما در بخش نوشتار مهمان، با نام خودتان در وبسایت ایپیبلاگ منتشر خواهد شد.