فرجام جهان؛ برگردان شعری زیبا و مشهور از رابرت فراست
برخی گویند آتشست فرجام جهان برخی گویند یخست سرانجام جهان زانچه من از خوشیها برچشیدم گفتهی دوستداران آتش برگزیدم لیک جهان را گر قضا دهد دو پایان میشناسم نفرتش را…
برخی گویند آتشست فرجام جهان برخی گویند یخست سرانجام جهان زانچه من از خوشیها برچشیدم گفتهی دوستداران آتش برگزیدم لیک جهان را گر قضا دهد دو پایان میشناسم نفرتش را…
امروز در حال خوندن یه شعر بودم که بعد از مدتها یاد یکی از دوستان قدیمی فضای مجازی افتادم. دوستی که چند سالی میشه ازش خبری ندارم و مدتها بود…
خوب میشناسمش، باد شمالی است... هیچ نسیمی نمیتواند چنین رام نشده باشد غرشش عمیق و رسا در اتاقم میپیچد و به آرامی میمیرد و آهسته آه میکشد و در نهایت…
امروز که سردرگم بودم برای نوشتن و نمیدانستم که در دردنامه از سختیهای این روزهایم بنویسم یا روزنوشتی از گذران آهستهی این عمرِ زودگذر؛ در بدو نوشتن ساعتها با خود…
اما با این حال، هر از چند گاهی ضربت سخت خنجر تنهایی را احساس میکنم. همین آبی که مینوشم و همین هوایی که تنفس میکنم، به سوزنی برنده و بلند…
زیستهام بیشتر از تمام آرزوهایم راهمان از هم سواست، من و رویاهایم تنها اندوهم با من مانده باقی درخششی کم سو در قلبی تهی توفانهای بیرحم سرنوشتم نهیب زده بر…
به چشمانم دیگر اعتماد ندارم. وقتی دیدگانم باز هستند، جهنمی را به تصویر میکشند که در آن آتش به آب میزند، یخ سوزان است و آسمان روزش به شب بدل…
خرید از سوغاتفروشی و گشت و گذار توی بجنورد، فرصت مناسبی برای شرلوک درونم بود که سر صحبت رو با آقای راننده باز کنه و اطلاعات کافی برای حل معما…
توی مسیر که به سمت دانشگاه در حرکت بودیم، خیلی دقیق و موشکافانه، بیرون رو نگاه میکردم تا سرنخی به دست بیارم که آیا تبلیغی، پوستری یا بنری دربارهی کنفرانس…