شعر سپید؛ غم زمستانی که میرود
پشت پنجره نشستهای در غم زمستانی که میرود شیشههای مات مبهوت روزگاری که گذشت تو اما در تکاپوی نبرد با باد بهاری که تازیانه میزند بر تن سرد زمستان آوای…
پشت پنجره نشستهای در غم زمستانی که میرود شیشههای مات مبهوت روزگاری که گذشت تو اما در تکاپوی نبرد با باد بهاری که تازیانه میزند بر تن سرد زمستان آوای…
برگ خشکی بر جوی لرز لرزان، آرام منم و راه درازی به سوی دریا اشکهایی جاری بی رمق راهی هر پستی و بلندی و سقوط سرخ و عاشق زنده بر…
کاش در این گوشهی عزلت جویباران و درختان در خیالات بگویند در پس هر پرده شاید زمزمهگر باشند باز بهار در راه است از ورای دریا در سپهر نیلگون زیر…
گیسوی سیاه آسمان اختران را آراسته ماه را چو رویت بر دلم تابانده بی غایت شبی تاریک نهان و ناپیدا نور در جهان امشب شام آخر امشب شام پایانی امشب…
کنارم هستی و با تو حواسم پرت چشماته اگه دور باشی و نزدیک دلم هر لحظه باهاته نگاهت میبره هر آن دل و دینم و احساسم به تو هر لحظه…
دریاب لحظه را حال که یار خانهاش همین حوالی این سوی دریاها در همین شهرست نخواه فردا را بگریز از گذر ایام از شورِ آتی نجوایی در دل بمان در…
تو در چشم دلم بیدار تو خوابی، بیپایانی تو نوشداروی مرگ من تو بر هر درد، درمانی تو در بند بند من زنده چو خون جاری رگها نفسهای مرا علت…
روزها همه فکرم به جهانی است که جهان من و تو ست شبها همه خوابم به خیالی است که خیال من و توست شاید این کهنه رباط مأمن عشقی باشد…
چو برگی کز خزان ریزد چو نامی در جهان میرد ندانی از کجا آمد همی عشقی که جان گیرد نه دل را عاشقی یارا نه جان را فارغی طاقت درین…
رسم تباهی غم و تنهایی و غصه با دلی که درد داره من و احساسی که رفته چشمی که هر روز میباره نه خیالی از تو اینجاست نه نفس تو…