داستان روزگار تنهایی / بخش دهم / واقعیت
- همهی این فکرا توی ذهنم بود و همین منو کندتر و کندتر میکرد. گاهی وقتا فکر میکردم که هیچوقت نمیتونم باهاش رو در رو حرف بزنم. فکری که البته…
- همهی این فکرا توی ذهنم بود و همین منو کندتر و کندتر میکرد. گاهی وقتا فکر میکردم که هیچوقت نمیتونم باهاش رو در رو حرف بزنم. فکری که البته…
- هر چقدر که زمان بیشتری میگذشت، بیشتر شباهتش با خیالات من مشخص میشد. همین باعث شده بود که جدیتر بهش فکر کنم. برای اولین بار دنیای جدیدی رو روبروی…
- صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یه حس متفاوت به همه چی داشتم، هنوز از احساس خوشبختی تو خوابم، خوشحال بودم. چند روزی طول کشید تا کاملاً…
- پس اینطوری بود که کم کم نیمهی گمشده خودت رو پیدا کردی؟ - راستش داستان یکم پیچیدس، بذار از یه زاویهی دیگه برات تعریف کنم، لازمه که یکم به…
همکار اولین بخش از فصل دوم داستان روزگار تنهایی است. - کجایی؟ یه ربعه به این درخت خیره شدی. گنجی چیزی توش پیدا کردی؟ - همینجا... تو فکر... نمیدونم... بیا…
آن سوی خیابان باران میبارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت، دقیقاً نمیدانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و…
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
صبح روز بعد... چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود،…
یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که…