داستان عشق / بخش شانزدهم / امید آینده
آن روز حس عجیبی داشتم ، گویی حادثه ای خاص مرا به خود می خواند ، گویی از اتفاقی که در شرف افتادن بود خبر داشتم ، در اعماق وجودم…
آن روز حس عجیبی داشتم ، گویی حادثه ای خاص مرا به خود می خواند ، گویی از اتفاقی که در شرف افتادن بود خبر داشتم ، در اعماق وجودم…
اولین قسمت از فصل دوم داستان عشق ! چه خوب است که تو را دارم ، گوشی برای شنیدن تمام درد دل های من ، امروز می خواهم داستان دیگری…
به درستی به خاطر نمی آورم ، اما می دانم همین نزدیکی هاست ، همین نزدیکی ها بود که آن اتفاق عجیب برایم افتاد ، آری زیر همین درخت مجنون…
دارالمجانین آخرین قسمت از فصل اول داستان عشق بود ... در حیرتم از آنچه رخ داده ؛ نمی توانم باور کنم آنچه بر سرم آمده ، او خیانت مرا دید…
شانه به شانه راه می رفتیم و دست در دست هم از عشق می گفتیم ، از رویاهای مشترکمان ، از دنیای رنگارنگمان ، از زندگی پر نشاط آینده ،…
این عشق است و سزایش خیانت ، حال که او مرا تنها گذاشته و با کس دیگری است من هم باید کاری کنم ، دیگر نشستن در این گوشه دلگیر…
گویی دیگر راهی ندارم ، باید بپذیرم که تو ، عشقم ، همه وجودم مرا تنها گذاشته ای و رفته ای ، تو رفته ای و راهت را از من…
هر چه زمان می گذرد صبرم کمتر و کمتر می شود و افکار مخوف بیشتر و بیشتر مرا به خود می خواند ، تو نیستی و نبودت آتشی است بر جانم .…
چندی است که از تو بی خبرم ، چندی است که نه تو را دیده ام و نه صدایت را شنیده ام ... چند روزی است که مرگ هم خانه…
چشمان اشک بارم خبر از تغییری عظیم می دهند ، تغییر متفاوت از آنچه تا به حال تحمل کرده ام ، صدای پای عشق نزدیک تر از همیشه است و…