روزگار عجیبی است! روزگاری که با سالهای پیشین فرسنگها متفاوت است. همه چیز با گذشته فرق کرده و هر لحظه اتفاق جدیدی جهان را به لرزه در میآورد. نامههای عاشقانه، ایمیل شدهاند و نجواهای صمیم قلب، پیامک! عشق در یک نگاه را کسی به یاد نمیآورد! احساسها دروغ شدهاند، دروغها احساسی!
برای چون منی که هنوز هم نوشتن لذت بخشترین قسمت زندگیام است، همچنان فرصتی برای نامه نوشتن هست، فرصتی برای ایمیل نوشتن هم هست! حرف زدن؟ شاید همین پیامهای دور و دراز و بی سر و ته برای من بهتر باشد؛ چراکه درست در لحظهای که نمیتوانم چیزی بگویم، هنوز هم میتوانم بنویسم. همان لحظهای که حس واقعیم بر چهرهام جاری میشود، قادرم از آن چشم بپوشم و آتش احساس را در زیر خاکستر متنهای یاوه گونهی ذهن بیمارم بپوشانم و بگذرم از حسی که هست اما مجال گفتنش نیست.
نگفتن احساس شاید دروغ نباشد اما واقعیت احساس را تیره و تار میکند. احساسی که در وجودم ریشه کرده و این روزها بخشی از کسی است که حقیقتاً هستم. این نگفتنها شاید دردناک باشد، شاید کشنده و شاید نفرت انگیز. هرچند هنوز هم به روزی میاندیشم که بتوانم بگویم آنچه باید را! اما امروز؟ نه! امروز، روزگار فناوری است! روزگار آنان که با احساس دروغ بازی میکنند و آنها که با دروغ، احساسشان را مخفی میکنند. میگویند میشود از چشم هر کس همه چیزش را فهمید، اما کو چشمی برای دیدن…
گفتم: پس تو همیشه با من صادق هستی؟
– تو نیستی؟
گفتم: نه، نیستم!
– فکر کنم دانستنش خوب است.
گفتم: منظورم این نیست که من دروغگو هستم. به هیچ وجه منظور من این نبود.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: پس منظورت چه بود؟
– من فقط… همیشه احساس واقعیم را نمیگویم.
– چرا نمیگویی؟
گفتم: چون واقعیت گاهی دردناک است.
گفت: بله، دروغ بگو…
سارا دِسِن، فقط گوش کن