گاهی به بودن دنیا شک میکنم! بودن همهی انسانها، زندگیها، خاطرهها و همهی آنچه روی میدهند. دیدن آنچه در این جهان روی میدهد، در این دنیای بیروح و پوچ. بودنها در ورای هم و نبودنها در کنار هم. تنها ماندن در دنیایی پر از دوستی و منفور بودن در دنیایی پر از عشق، تهی بودن در دنیایی پر از روح… به همهی آنچه روی میدهد مشکوکم!
در این دنیای بیروح کسانی را باید شناخت که تنها برای نابودی زندهاند و برای ویرانی زندگی میکنند. کسانی که در تاریکترین روزهای زندگی آخرین کور سوی نور را از تو دریغ میکنند، در لبهی عمیقترین پرتگاههای جادهی پر پیچ و خم روزگار آخرین ضربه را برای سقوط وارد میکنند و در سیاهترین کوچههای تنهایی خنجری از پشت خواهند بود در گوشت و استخوانت. اینان همان کسانی هستند که ظاهری زیبا دارند و روحی سیاه، آرزوهای شیرینی دارند و افکاری وحشتانگیز و داستانی جذاب دارند و واقعیتی کشنده.
من فقط به این قصد بیرون میروم که شوقی تازه برای تنها بودن بیابم.
لرد بایرون
در این دنیای بیروح جز برای تنها بودن نمیتوان با کسی دوست بود، دوست ماند و دوست داشته باش. عشقهایی که چیزی جز دروغ نیستند، دوستیهایی که حقیقت ندارند و بودنهایی که واقعیتی جز رفتن ندارند. در این دنیا همه چیز بیرنگ است، تهی از هر حسی و پر از پوچی و بیهودگی، مالامال از انسانهایی که پر از نفرت هستند و زندگیهایی که تنها هدفشان ویرانی سایرین…
درد شاید بودن در این دنیا باشد، شاید هم بودن همین انسانها، شاید هم تنهایی در میان این تنها! نمیدانم درد از کجاست اما از تنهایی در این دنیای بیروح، از بودن در دریای نبودن، از زندگی در جهان مردگان و از نفس کشیدن در این هوای مسموم بیزارم، بیزارتر از آنچه که بتوان به آن اندیشید. بیزارتر از بیزار…
+ تصویر: نقاشی مرد بیروح اثری از تان انگلن.