برگ هفتم
ناتوان در تغییر آنچه روی میدهد، بیهدف روزگار را سر میکنم و به سوی آیندهای پیش میروم که دیگر در آن امیدی نداشته باشم. شاید ناامیدی دلیلی برای تقلا نکردن باشد و دیگر بیش از این در باتلاق تنهایی فرو نروم. شاید این پایانی باشد بر آنچه همواره مرا در خود افکنده و فغانهایم را باعث شده است. زخمی عمیق که درمانی ندارد و امیدهای گاه و بی گاهم فقط مسکنی است برای آلامی که هیچگاه مجال شادی به من نداده و مرا از درک خوشبختی عاجز کرده است.
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
خیام
هنوز هم زندگی من ادامه دارد، همچنان روزگار را سر میکنم و هر لحظه را با خاطرات دردناکی میگذرانم که دنیای مرا به ویرانی کشاند. تاریکی بر همه چیز مسلط است و باز هم من میمانم و همهی دردهایی که همواره بودهاند و همهی شادیهایی که هرگز نخواهند آمد. گویی زمان در من متوقف شده و همه چیز در دایرهای از تکرار اسیر است. من عمری را تلف میکنم و پیر میشوم، اما هیچ چیز تغییری نمیکند و همه چیز همان گونه است که همیشه بوده.
چیزی که یک عمر منتظر دیدنش در یک نفر هستیم را میتوانیم یک لحظه در کسی دیگر بیابیم.
استفانی کلین، کتاب صادق و کثیف
با تنهایی روزگار را سر میکنم
سالها میگذرد و من هنوز در انتظار کسی هستم که هرگز نمیآید. کسی که شاید روزی در همین حوالی قدم میزد اما دیگر اینجا نیست. شاید نامم هنوز برایش آشنا باشد اما ایمان دارم که چهرهام را از یاد برده است و من برایش غریبهای بیش نیستم. شاید این خطای من باشد که هنوز او را به خاطر میآورم، عاشقش هستم و زندگیم را وقف خاطراتی کردهام که فراموش شدهاند و خود را در دنیایی سرشار از تنهایی اسیر کردهام. دنیایی که جز من کسی در آن نیست و بی من و خاطراتم وجود نخواهد داشت. دنیایی تاریک که مخلوق من است، اما خانهی من نیز هست، دشمن من است اما دوست من نیز هست و منفور من است اما معشوق من نیز هست.
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
سهراب سپهری، هشت کتاب