نامه / بخش پانزدهم/ خیلی دور، خیلی نزدیک

You are currently viewing نامه / بخش پانزدهم/ خیلی دور، خیلی نزدیک

۱۴ ژوئن ۱۹۴۶
امروز می‌خواهم از گذران این روزها با تو سخن بگویم. روزهایی که تو گرچه از من خیلی دوری، اما به من خیلی نزدیک هستی. زندگی را شاید نتوان از این تضادها جدا کرد اما گاهی هر تضادی سرآغاز توافقی باشد که زندگی را دگرگون کند.

امروز تو از من دوری، اما نه در جهانِ من، بلکه در جهانی مادی که دوری را مسافت معنا می‌بخشد و مسافت را زمان. در جهانی که گذر زمان برای رسیدن به مقصد، معرف دوری و نزدیکی است. حال آن که در جهان من بودن و نبودن است که معنا بخش این دو است. تو در جهان من هستی، هر لحظه، هر ثانیه، آنقدر بااهمیت که گویی این روزها جهان من تنها با بودن توست که مفهوم می‌یابد و تصور جهانی بی‌تو، غیرممکن شده است.

شاید در نگاه سطحی جهانیان، بعد مسافت نمایی از دوری باشد، اما در جهان من، مسافت بی‌معنی است و تو در من حاضری، نفس‌هایت را نفس می‌کشم و رویایت را به واقعیت پیوند می‌زنم.

خیالت چنان بر زندگی من سایه افکنده که حتی اگر غم، خورشید تابان هم باشد، در پسِ ابر شادمانی حضور تو خاموش می‌شود و مهتاب نگاه پر احساس تو، در چشم من پرتویی از امید را می‌تاباند. امیدی که حالا تلألواش چنان چشم نواز و درخشان شده که عالم‌گیر است و همگان را به تماشا وا داشته است.

بیشتر بخوانید:  نامه / بخش چهاردهم/ آغاز راه

خیلی دور، خیلی نزدیک پانزدهمین بخش از داستان نامه

با تو، دیگر خبری از جستجو برای یافتن کورسوی امید در جهان من پایان گرفته و حالا درخشش حضورت، روشنی بخش جهان تاریک من شده است. یأس راه خود را از من و دنیای من جدا کرده و بار سفر را بسته است. حالا تضاد میان من و ناامیدی، به آغاز توافقی میان و امید بدل شده است. این روزها راه من از کوی امید و آرزو می‌گذرد، راهی جدید و جذاب که تنها یک دلیل دارد؛ بودن تو در جهانی که دیگر بی‌تو قابل تصور نیست.

شاید تو در این کره‌ی خاکی کمی از من دور باشی، اما در نگاهم به من نزدیک‌ترینی. تصویر تو بی‌وقفه در نگاه من است و تجسمت، رفیق همه‌ی لحظات اندیشه‌ام. تو در هر لحظه با منی، تفاوتی ندارد که در بیداری باشد با خواب و شب باشد یا روز. خیال تو روشنی بخش روزهایم شده و همدم شب‌هایم.

سخن گفتن با تو شیرین‌ترین کار هر روزم شده و کلام برای گفته شدن به تو بر زبان جاری می‌شود. گویی لغات برای صحبت با تو ساخته شده‌اند. حالا همیشه حرفی برای گفتن هست، حتی اگر کلام، در چشم‌های ما باشد. انگار زبان دیگری ساخته‌ایم که تنها با بودن من و تو معنا می‌شود. زبانی که نماد یه ارتباط است، ارتباطی که نه به زمان وابسته است و نه به مسافت. چه خیلی دور و چه خیلی نزدیک به تو باشم، این روزها، تو تنها ساکن جهان کوچک من هستی…

دیدگاهتان را بنویسید