لحظهی موعود – بخش اول
سالها پیش، در آن روزها که روزگار رنگ و بوی دیگری داشت، پسرکی تنها، تهی از زندگی، گریزان از دنیایی سیاه، بارش را بسته و راهی سفری شده بود. در حوالی رودی کوچک و آرام، گام به گام سفرش را میپیمود و به سوی آیندهای پیش میرفت که از آن بیخبر بود.
همچو رود در زمان جاری شده بود و هم باد بر خاک میوزید و میرفت و میرفت. به این امید که شاید، لحظهای برسد که راه تمام شود، سفر پایان یابد و با نهایت رودرو شود. طنین روح بخش رود در گوشش بود و آفتاب و مهتاب در چشمش، اما هیچ چیز را نمیدید و نمیشنید. گوشی نابینا و ناشنوا بود. فقط یک اندیشه در ذهن داشت و آن رفتن بود.
روزها و ماهها، بهارها و پاییزها، تابستانها و زمستانها، بی هیچ توقفی، گریزان از گذشتهای که او را به تاریکی افکنده بود، به سوی آینده گام بر میداشت. آیندهای که نه تصوری از آن داشت و نه تجسمی. تنها آرزو داشت که آینده، تجربهای فراتر از گذشتهاش باشد و درهای جدیدی در زندگیش بگشاید.
به هیچ توجه به هر دوراهی، همسفر رودی شده بود که از پیچ و تاب دشتها و کوهها پیش میرفت و متوقف نمیشد. شاید رود به آغوش دریا میرسید و شاید در باتلاقی متعفن پایان مییافت، در خیالش، این سفری بود که باید تجربه میشد و این آیندهای بود که باید خاطره میشد.
در اثنای این سفر دور و دراز، لحظهای توجهش به گوشهای راه جلب شد در میان درختان در هم تنیدهی جنگلی کهن، کلبهای کوچک در میان پرتوهای منفرد خورشید، خودنمایی میکرد. کلبهای در زیر چتر بید مجنونی ستبر که نمای آن را پیچکهای سبز، نقاشی کرده بودند و حیاطش پر بود از گلهای رنگارنگ بهاری پوشانده بود.
بخش اول داستان کوتاه لحظهی موعود
در کنارهی رود دمی درنگ کرد و به نظاره نشست. گویی لحظهی موعود فرا رسیده بود. آیا اینجا پایان سفرش بود؟ آیا پایان راه فرا رسیده بود؟ آیا گذشته به آینده تبدیل شده بود و آیا شب مرگ یک زندگی و صبح آغاز یک زندگی دیگر به وقوع پیوسته بود؟
حالا گوشش شنوا شده بود و چشمش بینا. صدای زیبای آواز مستانهی پرندگان و نوای شنیدنی برخورد امواج رودخانه بر سنگها، تلألؤ خورشید در بارانی که نم نم میبارید و درخش رنگین کمانی زیبا در آسمانی که آبیتر از هر زمان دیگر در میان ابرهای کوچک و بزرگ، بر سرش سایه انداخته بود، او را به وجد آورده بود. در اندیشهاش احساس میکرد که در این دوردست، خانهاش را یافته است.
آهسته راهش را از رودخانه جدا کرد و به سوی کلبه رفت. در ذهنش هزاران امید بود و در روحش هزاران ترس. بیم و امیدی که سالهای سال در وجودش کشمکش میکردند و او را به آوارهای در کوه و بیایان بدل کرده بودند.
بیخبر از آیندهای که حالا در حال وقوع بود، گام به حیاط پر گل کلبه گذاشت. در پیشگاه کلبه ایستاده بود که به آرامی درِ کلبه گشوده شود و دخترکی زیبا روی در آن ظاهر شد. لحظهی موعود فرا رسیده بود، آینده حالا خاطره سازی میکرد و زندگی رنگ و بوی دیگری داشت.