و بالاخره یک روز پاییزی…

You are currently viewing و بالاخره یک روز پاییزی…

تغییرات اقلیمی، گرم شدن زمین، خشکسالی و پیش رفتن منطقه‌ی زندگی ما به سمت گرمسیر شدن، همه و همه دست در دست هم دادن که امسال، پاییز به جای شروع در مهر، از اواخر آبان شروع بشه و آب و هوا، اونی نباشه که باید باشه! اما بعد از مدت‌ها انتظار و البته کش و قوس فراوانِ ابر و باد و مه و خورشید و فلک، بالاخره انتظار برای یک روز پاییزی هم به سر رسید و سال ۱۴۰۰، آخرش پاییز خودش رو به نمایش گذاشت.

برگ‌های رنگارنگ، باران‌های تند، آسمان کاملاً ابری، وزش گاه و بی‌گاه باد و کمی هم رعد و برق، حداقل چیزیه که از اومدن پاییز انتظار داریم. سوغاتی که امسال دیر، اما بالاخره به دستمون رسید. شاید از این به بعد برای اومدن پاییز هم مجبور باشیم بگیم که «دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!»

اما به هر حال، حالا پاییز اینجاست…

بیشتر بخوانید:  نوشتن از ننوشتن هم داستانی دارد...

نوشتن حتی برای یک روز پاییزی…

در روزهایی که خیلی خیلی کمتر از قبل می‌نویسم و ساعت‌ها وقت گذاشتن برای نوشتن منجر به نگارش حتی یه جمله هم نمیشه، یک روز پاییزی شاید فرصتی باشه برای نوشتن. برای نوشتن از روزهایی که قلم من هم مثل ابرهای خزان امسال، توانی برای باریدن کلمات بر سر کاغذ نداره و خیلی سخت کلامی از من بر کاغذ جاری میشه.

حالا شاید شروع واقعی پاییز امسال، هرچند با تأخیر تقریباً دو ماهه، انگیزه‌ای باشه برای شروع نوشتن من و شاید روزهای آینده بیشتر از قبل بنویسم. نوشتنی که همیشه حسِ خوبش با من همراه بوده و هست، و البته حتی تلاش برای نوشتن هم خودش نوعی حسِ خوبه! البته به شکلی کاملاً غریب!

غریب از این بابت که پیش‌تر وضعیت اینطور بود که موضوع و حرف برای نوشتن بسیار بود و فرصت برای نوشتن کم، اما این روزا فرصت برای نوشتن به میزان مکفی هست! اما توانی برای نوشتن ظاهراً نیست! حالا این که چرا توانش نیست، خود حدیث مفصلی است که در این مقال نمی‌گنجد اما به هر حال، همین که در وصف یک روز پاییزی هم نوشتم، حس‌های خوبِ زیادی با خودش همراه داره که می‌تونه منو به نوشتن بیشتر ترغیب کنه…

باشد که با احساس این حس‌ها، بیشتر و بیشتر بنویسم…

دیدگاهتان را بنویسید