ماهها است که رمقی برای نوشتن نیست، گویی کلمهها در ذهنم آب رفتهاند و خشکسالی به چشمهی لغاتِ وجودم رخنه کرده و دیگر سخنی بر قلم جاری نمیشود و خطی بر کاغذ نمینشیند. گویی داستان از این قرار است که ننوشتن بر نوشتن غالب گشته است…
این روزها بیشتر از آنکه بنویسم، به نوشتن فکر میکنم و مدتها است که میان اندیشیدن به نوشتن تا عملِ نوشتن من فرسنگها فاصله افتاده است. فاصلهای که برای کاهیدن از آن سفری دور و دراز، و روحی زنده نیاز است. اگرچه شاید امروز روز آن سفر نباشد و فردا روح آن سفر باقی نماند، اما دستِ کم میتوانم از ننوشتن بنویسم!
روایتی از داستان نوشتن از ننوشتن
نوشتن از ننوشتن هم البته داستانی دارد. گاهی که سخنی برای گفتن نیست میتوان از سخن نگفتن هم سخن گفت! شاید اساس این نوشتار تناقضی غریب باشد، اما زندگی سرشار است از همین تناقضهای آشنا و ناآشنا که معنابخش جهان هر یک از ما هستند. هزاران هزار کلام را میتوان برای همین تناقضها بر زبان جاری کرد و چه بسیارند داستانهایی که به روایت آن در جهانِ ما میپردازند.
گاهی باید از آنچه نیست هم نوشت، حتی اگر توانی برای نوشتن نباشد. همانگونه که تونی موریسون، داستان نویس برجستهی معاصر و برندهی جایزهی نوبل ادبیات (که اتفاقاً دیروز دومین سالگرد درگذشت او بود) جایی گفته است:
اگر کتابی هست که شما دوست دارید بخوانید اما هنوز نوشته نشده است، باید خودتان آن را بنویسید.
شاید امروز هم من از ننوشتههایی مینویسم که روزها و سالها برای نوشتنش زمان لازم باشد، اما امروز دست به قلم شدهام و به نوشتن از ننوشتن میپردازم، آنگونه که ارنست همینگوی دیگر نویسندهی شهیر و برندهی جایزهی نوبل ادبیات میگوید:
هیچ چیز در نویسندگی وجود ندارد. تنها کاری که میکنی این است پشت ماشین تحریر مینشینی و خون میباری.
شاید این نوشتار مجموعهای از کلمات و جملات باشد که یاوهگونه در کنار هم ردیف شدهاند، اما آنچه امروز نوشته شد، داستان نوشتن از ننوشتن من بود، به امید آنکه فردایی باشد که آنقدر سخن برای نوشتن باشد که از نوشتنهای مداوم به ستوه آیم…