روز دوم
شاید در این نبودنها حکمتی باشد، شاید هم داستان این بودنها روایتی است که در زمان جاری میشود. اکنون و در این زمان، من نشسته بر بالِ خیالی خود، مینویسم از داستانی که در من جاری است، روایتی که رها از زمان و مکان است و بیقید و شرط، پیش میرود.
خاطرم هست که سالها قبل خود را چون مسافری میدیدم که به اجبار باید به سفری دور و دراز در زمان و مکان برود. سفری غریبانه که گاه تصویری آشنا، گذرانش را کمی خوشایند میکرد و گاه چنان در تاریکی فرو میرفت که چشمانم از بینوری بینا میشد. همان روزها هم میدانستم که خودآگاه یا ناخوآگاه روزی خواهد رسید که چنان در تماشای مناظر این سفر غرق خواهم شد که دیگر فراموش میکنم که مبدأ سفرم کجا بوده و مقصدش به کدام سوی هستی خواهد بود…
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مولوی
در میانهی راه اما گاهی رویدادهای روزگار تلنگری به من میزد و به یاد میآوردم که هنوز هم مسافر این جادهی پر پیچ و خم هستم و اینجا نه آغاز راه است و نه پایان آن. هنوز هم باید پیش بروم و در هستیِ خود سفر کنم. نهیبی که گاه چنان غیرمنتظره بود که در من زمان را از حرکت باز میداشت، جهانم را غرق در تفکر میکرد و روزگاری از عمرم را به خود مشغول. گاهی هم چنان ایام تلخ میگذشت که از شنیدن بانگِ سفر در اندیشهام شادمان میشدم و بیچون و چرا راه را پِی میگرفتم و میرفتم، گویی در درونم نجوایی میشنیدم که آنکه تو را به گیتی آورده، خود نیز تو را به مقصود خواهد رساند. گرچه دیر و زود داشته اما بیشک سوخت و سوز نخواهد داشت…
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
مولوی
امروز اما به خود که مینگرم، تصویری بس غریب اما قریب میبینم! چهرهای که گاه نه آنی است که بوده و نه آنی است که باید باشد و گاه چنان خودِ من است که از دیدنش شگفتزده میشوم. راوی حکایت این روزها شدن چنان دشوار است که مرا یارای گفتارش نیست، لیکن باید بگویم که اگرچه این روزها چرخ روزگار را به درستی نمیتوانم ببینم، درک کنم و از آن بگویم، اما دستِ کم باور دارم که اگر مجالی برای اجتناب از این سفر و دشواریهایش بود، بی هیچ تأملی از آن بهره میبردم و از همان روزِ نخست این راه را آغاز نمیکردم…
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی
خیام
این شاید داستان امروز باشد، اما فردا، بحث دیگری است و داستانش، حکایت دیگری خواهد بود. روایتی که راوی آن خواهم بود و شکی نیست که نقلش را مرقوم خواهم کرد…
رها از زمان و مکان بخش دوم از فصل دوم داستان سفری به درون
شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که هفت قسمت پایانی فصل ششم داستان روزگار تنهایی، در برگیرندهی فصل دوم داستان سفری به درون باشد، تا هر دو داستان بر مبنای روند داستانی خود پیش بروند، بدون آنکه همپوشانی متنی در میان آنها پیش بیاید، چراکه روند مفهومی هر دو داستان در این بخش یکسان است، اگرچه در فصول بعدی هر یک از این دو داستان، روندها دوباره از هم منفک خواهد شد و هر داستان، مسیر خود را خواهد پیمود.
امیدوارم که این تقاطع داستانی مورد پسند شما واقع شود و از مطالعهی فصل اخیر هر دو داستان لذت ببرید.