معلق چو برف؛ شعر سپید
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…
فرسنگها دورتر، به اطرافش نگاهی میکند و آرام آرام به این سو و آن سو میرود. هر گام با نگاهی به دوردست همراه میشود و هر نگاه، در جستجوی چیزی…
نوشتار چهارم باد پاییزی وزیدن گرفته و قاصدکها را به پرواز درآورده است. صدای زوزهی باد به هنگام عبور از میان برگهای نیمه زرد، به درختان یادآوری میکند که پایان…
نوشتار سوم روزگاری را به خاطر میآورم که وقتی روبروی آینه میایستادم، با خود میگفتم هستند روزهایی که باید با تمام قدرت در برابر جریانِ سیلابگونه رودخانه زندگی ایستاد و…
تو در آینهای نزدیک مثل سراب دور مثل بغض شعله میکشد نگاهت در اقیانوس خشکیده ذهنم میسوزم در آتشی که خانهام شده میگدازم از درد از تنهایی هراس افروز از…
بیشک همهی ما بارها این بیت زیبای سعدی را شنیدهایم که «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی»، اما هیچگاه باورمان نشده است…
چند شمع دیگر بیشتر باقی نمانده و حسرت من برای نور، به شعلههای شمع خلاصه شده است. آنقدر غرق در تاریکی دنیای تهی خود شدهام که حتی دیدن سوسوی رو…
برگ سوم هنوز هم روزهایی هستند که دردشان از توانم خارج است، روزهایی عذاب آور و هولناک که تحملشان طاقتم را طاق میکند و گذرانشان سختترین لحظات زندگیم را رقم…
در هیاهو مانده ام در همه لحظه ها پشت دیوار نگاه آروزهایم خراب زندگی رنگ خزان آسمانم بس سیاه روزگارم بی خیال در خیالاتم سراب دوست داشتن ها روا دوستت…
آسمان روی دگر شد گویی دنیایم سراب است سرابی به رنگ چشمت تنها بهر من عذاب است عذاب این غم سنگین تاب از جان من ربوده دل خوشی این دل…