معلق چو برف
در آسمان سرخِ تنهایی
میبارم
خونین و سنگین
بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم
زمین و زمان سپید پوش را
سیاه میکنم
و به پرواز در میآیم
تسلیم
در بیوزنی
نسیم سردِ زمستان
بیهدف
به ورطهی فم میافکندم
اشک
بلورهای بُرّانِ تیغهی دشنه
فرو میروند
در پشتِ شنزار گونه
خون
جاری میشود و من
معلق چو برف
در آسمانِ سرخ چشمهایم
به انتظار مینشینم
در پسِ پستوی انتظار
گریزان
رگبار میشوم
بر کوهسارِ شانههایی
که سرابش
باتلاقی است بیپایان
فرو میروم
و فرو میروم
معلق
چو مسافری سرگردان
در بیشه
سرد و تاریک
زندگی…
شعر سپید معلق چو برف
اگر شما هم از علاقهمندان به اشعار سپید هستید، میتوانید دستهی شعر سپید ایپیبلاگ (اینجا) را دنبال کنید. در صورتی هم که شاعر هستید، میتوانید اشعارتان را با نام خودتان در بخش نوشتار مهمان ایپیبلاگ منتشر کنید؛ برای این کار از بخش ارتباط با من و یا صفحات من در شبکههای اجتماعی مختلف استفاده کنید. اگر هم بخواهید همین حالا کمی شعر بخوانید…
تو را در خود مییابم؛ شعر سپید
+ تصویر: نقاشی «راه برفی» اثری از کارن مارگولیس نقاش معاصر امریکایی.
توصیف برف و زمستان و ارتباط اون با مفاهیمی چون غم و انتظار بسیار زیبا بود. 🙂 قلمتون مانا.
سپاس بیکران
چه شعر زیبایی و چه انتخاب تصویر زیباتری
تشکر فراوان از لطف شما