لحظهی موعود – بخش دوم
ذهن پسرک لحظهای از اندیشه باز ایستاد و قلبش تپیدن گرفت، نگاهش که در نگاه دخترک دوخته شد، آسمان برقی زد، باران باریدن گرفت و باد چکامهای را در ذهن او نجوا کرد. اندیشهای پسرک پر شده بود از شعری که از چشم دخترک، به رویای او منتقل شده بود. شعری غریب در ذهن پسرک زمزمه میشد…
دخترک
تنها
بر لبِ جوی
خیره
برگ زردِ پاییزی
بر آب
چو جاری روزگارش
غرق
در اندیشهی روزهای رفته
در جهانی پر از خوبی
رنگ دنیایش بهاری
کلبهاش
سکنای صد گل
پنجره
رو به رهایی
موسیقی
آوای بلبل
بیدِ مجنون
چترِ باران
ماه و خورشید
روشنایش
زندگی تشریح رویا
گرچه دردی در دلش
آن جهان
تصویر خوبی
ام قلب دخترک
تنهای تنها
هر دم از شادی جدا
روزگارش تکرار و تکرار
پشتِ دیوار بلند کلبهاش
لحظههایش
دیدنِ روزهای رفته
جوی، روان
روزان، شبان
منتظر
برفِ زمستان
بر درخت و خاک جنگل
منتظر
شاید بهاری
ره گشاید سوی این تن
در کشاکشهای برف و باران زمستان
بخش دوم داستان کوتاه لحظهی موعود
ناگهان
لحظهی موعود
آن دمِ شاد و عجیب
لحظهای با او غریبه
در جهانش
روی نمایاند
عصرگاهی در زمستان
چون بهار
یک پسر
تنها
غریب
در جوارِ جوی جاری
بنشست
در غم غریق
چندین و چند روز
ساکن و بی هیچ حیات
چشم، خیره
آسمان
دخترک آن سوی دیوار
هر شب و هر روز تماشا
پسرک دور از خودش
گویی چشمش
رنگ بینایی ندارد
روزها بگذشت و بگذشت
برگها، سبز
گلها،شکوفا
جنگل سرد و سپید پوش
هفت رنگ شد از بهار
فامِ زیستن بر طبیعت
نورِ دیده
در دو چشم
پسرک
چشمش به کلبه
دلش از نوری درخشان
راهی خانهی نو
دخترک مسرور
شاداب
سوی او راهی بشد
پسرک
در دل هوایش
زندگی، رویا
خیالش
هر در دوردستِ خود
مهری بیحد در سینه داشتند
یک نگاه
برقی عظیم
دست در دست
آرامِ آرام
قلبشان
خانهی امن
آرامش
دستانشان
زندگی
رنگِ رهایی
باختند
دل را به هم
ساختند دنیای شیرین
کلبه شد
عینِ خیال
پسرک دور از غم و درد
دخترک
خوشبخت
کامیاب
زندگی جاری همیشه
تا ابد
تا بیکران…
شاید نتوان تصور کرد روایتی را که در حالِ وقوع بود، رویایی که حالا حقیقت شده بود و سفری که حالا به پایان رسیده بود. همه چیز رنگ و بوی رویا داشت و هیچ چیز باور کردنی نبود. اما شد آنچه که دخترک و پسرک در انتظارش بودند.
مقصد، حالا به آغاز سفری تازه مبدل گشته بود. دیگر نه دوراهی در راه بود و راهی در پیش. همه چیز همانجا بود، در همان کلبهی کوچک، در همان دوردست، در قلب ناکجاآباد. داستان تازه آغاز شده بود. دستانی که خانهی آرامش بود، آغوشی که به گرمی خورشید بود و رویایی که زندگی میشد.
آینده، گذشته میشد و خوشبختی، خاطره. و زندگی، مفهوم هر لحظهی با هم بودن آن دو…
پایان