چند صباحی است که در بیخوابیهای شبانه غرق شدهام. آنقدر شدید که گاه خودم هم از آن خسته میشوم. اوایل خیال میکردم که من هم به جرگهی شب زندهداران پیوستهام و حالا در تاریکی شب، باید در جستجوی نوری باشم که شاید راه را برای من روشن کرده و چاه را از سرِ راهم بر دارد…
بیخوابیهای شبانهی من اما ورای شب زندهداری است و در نهایت خستگی، خواب را از چشمم ربوده است. در ایامی که زندگی از هر زاویهای به سختترین شیوهی ممکن در جریان است، شب زندهداری دیگر مفهومی ندارد و بیخوابیهای شبانه، گلِ سرسبد باغی سوخته است که هر دم ازاین باغ بری میرسد…
بیخوابیهای شبانه و بیداریهای روزانه
خاطرم هست، سالها پیش در این اندیشه بودم که اگر زمان کمتری برای خواب داشتم و زمان یبشتر برای بیداری، چه کارها که ناتمام باقی نمیماند و چه فرصتها که هدر نمیرفت. این روزها اما داستان برعکس شده است و خستگیِ کم خوابی چنان روح و روانم را در هم ریخته است که شبهایم زنده زنده در آتش میسوزند. آتشی سوزان و افسار گسیخته که لحظه به لحظهی شبهایم را در خود میافکند. آتشی عظیم که هیزمش خاطراتم هستند و زبانهاش مرا در خود میافکند و افکار و خیالاتم را به خاکستر بدل میکند.
این شبها مأمنم گردابی شده از اندیشههای معیوب که با سیر در خاطرات وهمی و حقیقی، وجودم را به آتش میکشد و گدازههای آتشفشانیاش بر سرم میبارد، آنقدر میبارد تا در تیرگی شب به سیاهی مینشینم و در دلِ تاریکی، سکنی میگزینم…
و این داستان شبهای من است…
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجرانشبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخانز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکانزمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دورانز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بستهام پیمانمنم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمانمنم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی
منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمانمنم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسانمنم که صبح من از شام هجر تیرهتر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابانشیخ بهایی
+ تصویر: نقاشی «بیخوابی» اثری از آپتال بیسواز، نقاش معاصر فرانسوی.