سفری به درون؛ بخش بیست و سوم: لحظه‌ای درنگ

You are currently viewing سفری به درون؛ بخش بیست و سوم: لحظه‌ای درنگ

شب اول
در زندگی همه‌ی ما لحظاتی هست که جهانِ هستی به ما تلنگر می‌زند. تلنگری گاه چنان مهیب و سهمگین، که درک و تجربه‌اش به لحظه‌ای درنگ در بود و نبود آنچه هست و نیست، نیازمند است. لحظه‌ای غریب که تنها با درنگ در آن و تجربه‌ی نهیبِ هایل آن، می‌توان از آن عبور کرد.

در لحظه‌ای که دنیا رنگِ تاریکی به خود می‌گیرد، درد فزونی می‌یابد و غم بر زندگی سایه می‌افکند، گاه باید دستی به سوی جهانِ بیرون دراز کرد تا شاید کسی باشد که روح و جانت را از مردابِ تلخی روزگار خارج کند. در این هنگامه است که جهان سخت‌ترین درس‌هایش را به تو یادآوری می‌کند. آنگاه که چشم باز می‌کنی و درمی‌یابی که چقدر در این هیاهو تنها هستی، فقط لحظه‌ای درنگ لازم است تا زندگی و گذشته‌ات همچون داستانی مصور در ذهنت تکرار شود و نبودنِ همه‌ی آنان که تا آنی قبل می‌پنداشتی درکنارت خواهند بود، برایت مسجل شود.

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

حافظ

در آن هنگام که در محیطِ خلوت پیرامونِ جهانت و از میان همان کسانی که به خیال خود دست چین کرده‌ای، در این روزگار سختی، کسانی وقتی برای بودن در کنارت ندارند، گروهی گوشی برای شنیدن سخن‌هایت ندارند و دسته‌ای نیز چنان غرق دغدغه‌های خود هستند که تنها برای گفتن در کنارت هستند و نه برای شنیدن؛ در این لحظه‌ی تلخ و هولناک است که یک بارِ دیگر درخواهی یافت که چقدر در این جهانِ وسیع و بی‌انتها تنها هستی.

بیشتر بخوانید:  سفری به درون؛ بخش بیست و دوم: احساس شاعری

لحظه‌ای درنگ در تنهایی

در غایتِ تنهایی، زندگی رویی از خود را به نمایش می‌گذارد که کنار آمدن با آن به مثابه شرکت در جنگی است که پایانی ندارد و جراحتی است که درمانی ندارد. آنقدر دردناک که مرگ را به آرزو و زندگی را به دوزخی آتشین بدل می‌کند. در این هنگامه‌ی وهم‌آلود است که یأس و خیال چنان عمیق بر روح و جانت چنگ می‌اندازند که ترس بند بند وجودت را به لرزه درمی‌آورند و جهان را در پیش چشمت تیره و تار می‌کنند.

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست
شب هجران و روز تنهایی

روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی

سعدی

لحظه‌ای درنگ در همین هنگامه‌ی تنهایی، می‌تواند به سفری در تاریکی بینجامد و منجر به آن شود که سیاهی بر تار و پود دنیای کوچک زنده در اندیشه‌ات غلبه کند. تیرگی غالبی که همچون سیاه‌چاله‌ای ترسناک، هر کورسوی امید را در خود غرق می‌کند و گردابی می‌شود برای هر حس خوب و امیدوارانه‌ای که معلول توهمان ذهنی است که برای فراموشی این تنهایی دردناک، به هر حربه‌ای دست می‌زند.

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

خیام

تلاشی بیهوده که به مانند آب در هاون کوفتن است و جز پوچیِ تنهایی، سرانجامی در پی نخواهد داشت…

«لحظه‌ای درنگ» نخستین بخش از فصل چهارم داستان روایی سفری به درون است.

فهرست قسمت‌های پیشین داستان سفری به درون

دیدگاهتان را بنویسید