سفری به درون؛ بخش بیست و دوم: احساس شاعری

You are currently viewing سفری به درون؛ بخش بیست و دوم: احساس شاعری

نوشتار پنجم
کم نیستند روزهایی که از صمیم قلب می‌خواهم که شعر بنویسم، اما هیچ کلامی در ذهنم منعقد نمی‌شود و اندیشه‌ام حتی برای لحظه‌ای هم آبستن احساسی برای شاعری نیست. گویی درونم از افکار تهی می‌شود و برخلاف تجربه‌ی هر لحظه‌ام، به ناگاه مغزم از فکر تهی می‌شود و خواب، خیال، رویا، وهم و خاطرات به یکباره از من می‌گریزند. برای منی که با غمِ چون تویی خود را شاعر پنداشته‌ام، برای گریز از غم و جنگ با حقیقت هیچ سلاحی ندارم جز شعر. و حالا این تو هستی که حتی در نبودت هم مرا خلع سلاح کرده‌ای!

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم

مولوی

این روزها، چه در غمِ نبودنت غرق شوم و چه در حسرت فردا به اندوه نشینم، درست زمانی که باید قلم بر کاغذ نشیند، خبری از شاعر درونم نیست تا از آنچه بر من می‌گذرد خطی بنویسد و باری از دوشم بردارد. گویی باید دوباره در درخشش چشمان تو خیره شود و برق نگاهت بارِ دیگر صاعقه‌ای شود بر زمینِ خشک روحم و اشک‌هایم ببارد بر خاکِ سیاهِ قلبم تا شاعری شوم از جنسِ نبودنت و بسرایم آنچه در درونم بر من می‌گذرد.

آنگاه که عاشقی، وقتِ سرودن شعر عاشقانه نیست، بلکه در فراق است که باید شعر عاشقانه سرود.
ریچارد هوگو

بیشتر بخوانید:  سفری به درون؛ بخش بیست و یکم: از حیات تهی

احساس شاعری در روزهای بی‌شعر

بی‌شک خودم از همه بهتر می‌دانم که نه من شاعر هستم، نه در من احساسِ شاعری هست و نه آنچه در فراق تو می‌نویسم را می‌توان شعر دانست. چه در نظم باشد و چه در نثر، چه در ذهن باشد و چه بر کاغذش نوشته شود، و چه در گذشته باشد و چه در آینده، من تنها آینه‌ای از تو هستم که احساس را به کلمات و زمان را به لغات بدل می‌کنم. نه آنچنان هنرمندانه، که تو خوب می‌دانی و نه آنچنان شاعرانه که من خیال می‌کنم. شعر و نثر، همین نوشتار و هر آنچه گفته و نوشته می‌شود و نمی‌شود، تنها راهی است که من برای تحمل باری دارم که سال‌ها است بر دوشم است.

یکی جادوست صورت‌گر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته‌ گوهر مخزون

تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چون‌است و کار شعرگفتن چون

امیر معزی

در درون خود اما، من همیشه شاعر هستم و خواهم بود، حتی وقتی که در حال نوشتن همین نوشتار یاوه‌گونه هستم. در ورای همه‌ی آنچه که در ذهن و قلبم جاری است و روح و جانم را در خود می‌سوزاند، من سراینده‌ی شعری هستم که زندگی مرا به تصویر می‌کشد. شاعری مهمل‌باف و ناشی که کلماتش هم مانند زندگیش اسیرِ دستان تاریکی است و همچون شبحی نامرئی در اتاقی تاریک، به دنبال کورسویی از نور است تا برای لحظه‌ای هم که شده سایه‌ای از خود را دوباره ببیند.

همیشه شاعر باشید، حتی در نثر نویسی!
شارل بودلر

در همین ایام که احساسِ شاعری در درونم به احتزار افتاده و شعر دیگر بر کلامم جاری نمی‌شود، مگر همین نوشته‌ها باشد که مرا به پیش ببرد و کمی از آلام روزگارم بکاهد و زندگی را، هرچند برای لحظه‌ای، قابل تحمل کند. شاید هم در روزهایی که شعری برای نوشتن ندارم، باید شعر بخوانم و بیاموزم از آن‌ها که عمری عاشقی کردند و روزگاری شاعری. شاید فرجی شود و احتزار روحم، با شعری روان چون آب و درخشان چون آینه، جلا یابد و سایه‌ی سیاهِ من، لحظه‌ای نور را در خود بازبیند.

پدید آمد رسوم بی وفایی
نماند از کس نشان آشنایی

برند از فاقه نزد هر خسیسی
کنون اهل هنر دست گدایی

کسی کاو فاضل است امروز در دهر
نمی بیند زغم یک دم رهایی

ولیکن جاهل است اندر تنعم
متاع او چو هست این دم بهایی

وگر شاعر بگوید شعر چون آب
که دل را زآن فزاید روشنایی

نبخشندش جویی از بخل و امساک
اگر خود فی المثل باشد سنایی

خرد در گوش هوشم دی همی گفت
برو صبری بکن در بینوایی

قناعت را بضاعت ساز و می‌سوز
در این درد و عنا چون بی‌نوایی

بیا حافظ به جان این پند بشنو
که گر از پا درافتی با سر آیی

حافظ

«احساسِ شاعری» آخرین بخش از فصل سوم داستان روایی سفری به درون است.

این پست دارای 2 نظر است

  1. فانی

    همیشه به کسایی که میتونستن احساساتشون رو در قالب شعر بگن حسودی میکردم حیف که من هرگز حتی نزدیک شاعر بودن هم نشدم :))
    ولی شعر زیاد خوندم و تحسین کردم..

    1. آرش

      من همیشه اینطور فکر می‌کنم که درون همه‌ی ما یه شاعر هست، حتی اگه هیچوقت شعری نگه…

دیدگاهتان را بنویسید