داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و پنجم: در آغوش پایان
روز هفتم این آخرین روزی است که به این کافه میآیم، به گذشته، به تو، به آینده، به تنهایی و به ژرفای خود میاندیشم و از آن مینویسم. رایحهی قهوه،…
روز هفتم این آخرین روزی است که به این کافه میآیم، به گذشته، به تو، به آینده، به تنهایی و به ژرفای خود میاندیشم و از آن مینویسم. رایحهی قهوه،…
روز ششم دلگیرم، آنقدر دلگیر که هیچ مقیاسی برای بیانش ندارم، گویی غمش آنقدر در وجودم ریشه دوانده که دیگر توضیحی برای آن ندارم. دلگیرم، چراکه در ژرفای خود میدانم…
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
روز چهارم زندگی برای من همیشه چهرهای جدید برای نمایش دارد و هر خوبی را، خوبتری هست و هر بدی را، بدتری. گاه زندگی در سراشیبی سقوط است و چهرهای…
روز سوم زندگی برای من در همهی سالیان پر بوده است از روزهایی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتهام و هیچ نگفتهام، و روزهایی که هیچ برای گفتن نداشتهام و…
روز دوم شاید در این نبودنها حکمتی باشد، شاید هم داستان این بودنها روایتی است که در زمان جاری میشود. اکنون و در این زمان، من نشسته بر بالِ خیالی…
تصمیم گرفتهام هفت روز به این کافه بیایم و بنویسم، اما نه برای تو، که برای خودم. هفت روز قلم را در دست بگیرم و برای خودم بنویسم، سفری به…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…
آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا…
چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را…