نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم به این خاطر که این روزها تو اینقدر در من به من نزدیک هستی و خاطراتت روزگارم شده، میخواهم روی این کاغذهای سفیدِ تانخورده کمی اعتراف کنم. اعتراف کنم به آنچه هرگز به تو نگفتهام و بیشک مجالی هم نخواهد بود که به تو بگویم…
از آن زمانی که با تو بودم تا امروز که بیتو هستم، اکثر قریب به اتفاق آنچه نوشتهام و گفتهام برای تو بوده است، برای دلِ تو، برای شادی تو و برای حالِ خوب تو. سالهاست که من در تو خلاصه میشوم و گفتار و پندار و کردار من در خوشنودی تو خلاصه میشود. شاید آمدن به همین کافه هم برای زیستنِ دوبارهی خاطراتی است که فقط و فقط با تو داشتهام. گویی این خودِ من بودهام که اسیر تکرارِ خود شدهام و تویی نبوده است که مرا در ورطهی نابودگر سکونی تکراری انداخته باشد… گردابی که تا بینهایت در خود میپیچد و یک عمر است که مرا در خود به این سو و آن سو میبرد.
هر روز که چشمم را میگشایم، آفتاب در آسمان است، روز شروع شده و زمان به حرکتش ادامه داده است. یک شبانهروز دیگر گذشته است و من هنوز هم اینجا هستم، کنج همان اتاق، غرق همان زندگی و اسیر همان دنیا… گویی تفاوتی ندارد که زمین و زمان در حرکت باشند، سکون، یا دستِکم تکرار بر دنیای من سایه افکنده است. نهایت کاری که از دستم بر میآید نوشتن است و نوشتن. از تو، از خاطراتِ تو، از دنیای با تو و از آرزوهایم برای تو…
اعتراف سی و هشتمین بخش از داستان روزگار تنهایی
اما شاید وقفهای لازم باشد، درنگی کوتاه در من، در افکار من، در رویاهای من و صد البته در روایت من از زندگی… روایتی که من از زندگیام در ذهنم مرور میکنم، آن چیزی نیست که به نظر میرسد و بیشک آنی نیست که تو باور داری، من خیال میکنم و دیگران بر اساسِ آن مرا قضاوت میکنند. شاید من در جهانی دیگر زاده شدهام و در زمانی دیگر زندگی کردهام و این خیالات عجیب و دور از واقع، انعکاس من در آینهای است که نه با من صاف بوده و نه هدفش تکرار چهرهي واقعی من بوده است…
شاید هم در اشتباهم! و باید این سخن را بپذیرم که «آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شِکَن آینه شکستن خطاست!» و دور شوم از تو، آینهای که منِ واقعیِ پر از تکرار را نمایش میدهد، خویشتن را از پای بست ویران کنم و دوباره منی را بسازم که اینبار در آینهی تو دیدینی شود و از این چرخهی مکرر هستی و نیستی خارج…
به هر روی، آنچه در من غلیان میکند نه این است و نه آن! نوشتار من، از من، برای من، با نوشتار من، از من، برای تو متفاوت است و این واقعیتی که ارزش درنگ دارد، ارزش نوشتن دارد و ارزش زیستن دارد، شاید در نهایت همان تکراری باشد که همواره بوده، اما همین تغییر هم خود ارزش آزمودن دارد و شاید همین تغییر کوچک، در آینده به تغییری شگرف ختم شود و قطره قطره دریا شود…