سفری به درون؛ بخش بیست و سوم: لحظهای درنگ
شب اول در زندگی همهی ما لحظاتی هست که جهانِ هستی به ما تلنگر میزند. تلنگری گاه چنان مهیب و سهمگین، که درک و تجربهاش به لحظهای درنگ در بود…
شب اول در زندگی همهی ما لحظاتی هست که جهانِ هستی به ما تلنگر میزند. تلنگری گاه چنان مهیب و سهمگین، که درک و تجربهاش به لحظهای درنگ در بود…
این روزها آنقدر خستهام که حتی توان نوشتن متن کوتاهی را هم ندارم. روزهاست که میخواهم از گذران همین ایام پر از ملالت و خستگی بنویسم اما دستم یاری نمیکند.…
قلبم تپیدن میگیرد وقتی که میبینم رنگین کمان را در آسمان و اینچنین است که آغاز میشود زندگیم و اینچنین است که میشوم انسان و اینچنین باید سالخورده شوم یا…
چند صباحی میشود که به دلایلی دور از روند عادی زندگی، به شکل دیگری روزگار میگذرانم. ساعتهای کاری بسیار بیشتر، خواب کمتر، فضایی تازه و پر از آدمهای غریب، دسترسی…
خیره به آسمان جهان به دورِ سرم میگردد و ابرها به پهنای صورتم اشک میشوند صحرا خشک از بیآبی روزهای تیره در تاریکی شب فرو میرود و آبیِ آسمان به…
نوشتار پنجم کم نیستند روزهایی که از صمیم قلب میخواهم که شعر بنویسم، اما هیچ کلامی در ذهنم منعقد نمیشود و اندیشهام حتی برای لحظهای هم آبستن احساسی برای شاعری…
پس دیگر ما نخواهیم زد پرسه تا پاسی از شامگاهان گرچه عاشقست هنوز قلبمان و ماه هم هنوز در شب درخشان چو شمشیرِی که نیام را سوده و روحی که…
حافظ خوانی همیشه برای من حسِ خوبی داشته است، حتی در این روزهایی که بادِ خزان وزیدن گرفته و آرام آرام رختِ رنگارنگ خود را بر درختان میپوشاند، حافظ خوانی…