چند صباحی میشود که به دلایلی دور از روند عادی زندگی، به شکل دیگری روزگار میگذرانم. ساعتهای کاری بسیار بیشتر، خواب کمتر، فضایی تازه و پر از آدمهای غریب، دسترسی محدود به آنچه زندگی را برایم معنا میکرد و اسارت در روزهای بیپایان که با شمارش آنها، تنها روز را شب میکنم و شب را روز.
اگرچه تجربهی چنین دورهای از زندگی پیش از این هم برای من رخ داده و راهی که امروز در برابر من است، چندین بار در گذشته هم تکرار شده است، اما اتلاف زمان، انرژی و عمر به این شیوه، نه در گذشته، نه اکنون و نه در آینده برای من عادی و تکراری نشده و نمیشود.
زیستن در روزهایی که هیچ دستاوردی ندارند و از قِبَل گذراندن آنها نه تنها هیچ چیز به من اضافه نمیشود بلکه چیزهایی هم از من کم میشود که سالها برای حفظ و به دست آوردنشان تلاش کردهام، به خودی خود، حس سیاهی است.
روزهای بیپایان و نوشتن…
با این حال، در طول زندگی هرگز از تلاش برای تبدیل هر رویداد ناخوشایند و آزاردهنده، به درسی برای زندگی، دست نکشیدهام و این روزهای بیپایان را هم تنها به همین صورت پیش میروم، به این امید که شاید تجربههای امروز، فردا روزی به کار آید و بتوان از آنها برای عبور از بحرانهای زندگی استفاده کرد. هرچند که خیلی به این گزاره هم خوشبین نیستم… به هر حال آدمی به امید زنده است.
همین زندگی محدود اما بارِ دیگر به من ثابت کرد که چقدر به نوشتن در سادهترین و سختترین روزها نیاز دارم و رقص قلم بر کاغذ تا چه حد میتواند گذر ایام را برای من ساده کند و گرههای کورِ این زندگی پیچیده را باز کند. گویی دستی که با آن مینویسم، از درون نوشتههایم به سوی من دراز میشود و با آغوشی باز مرا بغل میکند و از روزهای تکراری این ایامم به روزگاری میبرد که چه رفته و چه نیامده، در آن شادمان هستم و نه روزی را برای تمام شدنشان میشمارم و نه حتی اطلاعی از گذر آنها دارم.
+ تصویر: نقاشی «یکی از روزهای بیشمار من» اثری از ورنر باتنر نقاشی معاصر.
البته در کنار امید به آینده ، بیم از آینده وجود دارد که خود مولد حرکت است. آنهایی که دست به خودکشی میزنند دو خط موازی بیم و امیدشان بهم رسیده یا بهتر بگویم به نقطه پایان رسیده. چرا که دیگر ترس از مردن ندارند و خوشبینی هم به زنده بودن ندارند .
زندگی یکنواخت چه از نوع پرفشار و چه از نوع کم فشارش برای جسم و جان آدمی مفید نیست. اولی به بیخوابی، استرس و روان ناآرام ختم میشود و دومی به رکود ، شلختگی و جسمی آسیب پذیر.
در این سیکل پرفشار و کم فشار که نمیدانم منشاء اش جبر است یا اختیار؟ همیشه لحظه های اوج و حضیض در ذهنمان ماندگار میشود و اگر بخواهیم چکیده ای از عمرمان را برای فرزندان یا دوستمان تعریف کنیم ذکر لحظات شکست یا پیروزی است و مسیر افتادن در گودال یا جزئیات رسیدن به قله در خاطرمان نمانده!
ما چی داریم جز امید به فرداها؟
قلمتون خیلی خوبه و چه خوبه که براتون تسلی این روزهاست 🙂
بدون شک آدمی به امید زندهس.
سپاس فراوان…
چقدر نوشته های آخر متنتون رو دوست داشتم. واقعا حس آرامشی که نوشتن میده رو به قشنگی توصیف کردین 🙂
خوشحالم که دوست داشتین.
واقعا نوشتن بر خیلی از دردها دواست…
حسابی گرفتار شدی. احتمالا مثل ژاپنیها ۴ ساعت میخوابی و ۱۸ ساعت کار میکنی. خواستم احوالی بگیرم و مزاحمت نمیشم🏃
تقریبا یه همچین وضعیتی دارم!!!
ممنون که به یادم بودین
گویند که نور است پس از ظلمت بسیار
دل روشن و سبزیم که شب دیر نپاید…
و به قول نظامی
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید…
خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم.
دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم.
گاه و بیگاه پر از پنجرههایی خطرم.
به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم…..
#علیرضا-آذر
سپاس بابت این شعر زیبا