بالهایت را بگشا؛ شعر سپید
جهانت را رها کن بالهایت را بگشا پرواز کن و برو به دنیایی که آسمانش آبی درختانش سبز و دریایش آرام است جهانت را رها کن اندیشهات را آزاد و…
جهانت را رها کن بالهایت را بگشا پرواز کن و برو به دنیایی که آسمانش آبی درختانش سبز و دریایش آرام است جهانت را رها کن اندیشهات را آزاد و…
خیره به آسمان جهان به دورِ سرم میگردد و ابرها به پهنای صورتم اشک میشوند صحرا خشک از بیآبی روزهای تیره در تاریکی شب فرو میرود و آبیِ آسمان به…
بر بومِ خیال میکِشم نقشی ز تو چشمهایت خیره به دوردستها آبی دستانم قایقی میشوند و به دریا میزنم انعکاس غروب رنگارنگ خاطراتم را سوی افق پارو میزنم دیده میشوم…
رازها گشته عیان قصهها باید گفت زندگی رو به زوال آسمان پهنهی خاک سرد دست غروب در زمین باید خفت خوی دیرینه الم مهر در دامِ هبوط غم شده مهمانِ…
مرغ خیال میگذرد لحظهای نام تو از خاطرم پر میکشد خیالم زین دو جهان فارغم راه، اسیرِ گذر گاه، بندِ عبور آبی هفت آسمان خاکی، همچو گور روز به شب…
تو را در خود مییابم چو آیینه آویخته به دیوارِ خیال من نگاهت فانوسی نورانی و پلکهایت قاب چوبینی به زیباییِ بارانی کز ابر نوبهار ریزد و عطرت خوش نسیمِ…