مجموعه داستانک خوابنما؛ بخش هفتم: به چشمانم دیگر اعتماد ندارم
به چشمانم دیگر اعتماد ندارم. وقتی دیدگانم باز هستند، جهنمی را به تصویر میکشند که در آن آتش به آب میزند، یخ سوزان است و آسمان روزش به شب بدل…
به چشمانم دیگر اعتماد ندارم. وقتی دیدگانم باز هستند، جهنمی را به تصویر میکشند که در آن آتش به آب میزند، یخ سوزان است و آسمان روزش به شب بدل…
برگردان منتخبی از اشعار بیکس محمد قادر به قلم زانا کردستانی: در مراسم ختم تو، آنها که میآیند، بعضیهایشان میگریند و عدهای هم غمگیناند. پس تو تا زندهای از رقص،…
سال 1401، نخستین سال از قرن پانزدهم خورشیدی، با تمامی تلخی و شیرینیهایش به پایان رسید و حالا زمان خوشامدگویی به نوروز 1402 فرارسیده است. بدون شک سال 1401 هم…
امروز، هر وقت که بین یک روز پرمشغله کاری، فرصتی برای تنها ماندن و فکر کردن داشتم، دهها و شاید هم صدها کلمه در ذهنم ردیف میشدند و با خود…
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…
چند ماه پیش و برای نوشتن متنی، مجموعهای از اشعار شعرای مشهور پارسیگوی را جمعآوری کردم. اشعاری که هرگز در آن زمان به نوشتار تبدیل نشدند و به تبع آن،…
گوشهی پرده را کنار زدم، در پسِ شیشهی دوده گرفتهی پنجره، سرخی چشمگیر آسمان کم و بیش قابل دیدن بود. تکانی به خودم دادم و آرام آرام، در تاریکی شبی…
دلگیرم... از زمین و زمان دلگیرم... از خاکی که بر آن گام مینهم و از آسمانی که زیرِ سقفش مرگ را زندگی میکنم دلگیرم... خستهام از روزهای در گذر، از…
چه میشود اگر روزی و یا شبی شبحی بر تو ظاهر شود و تو را با خود به تنهای تنهاترین لحظهی زندگی ببرد و بگوید: «تو باید این زندگی که…
از حدود دو هفته پیش در تلاشم نوشتن متنی رو شروع کنم که توی اون، فهرستی از چیزایی که میخواستم بنویسم و ننوشتم یا نتونستم بنویسم رو ردیف کنم. از…