آنگاه که مینویسم فراموش میکنم در جهانی هستم پر از خالی، پر از پوچی و پر از تنهایی. فراموشم میشود که من، با همهٔ داستانهای نوشته و نانوشته، هنوز هم همینجا هستم و در شبهای دراز تنهایی و روزهای کوتاهتر از کوتاهِ شبهزیستن، زنده بودن را در چند کلمه معنا میکنم. نوشتن چون نسیانی است که بر اندیشهام میوزد و کمی هم که شده، مرا به دنیای دیگری میبرد.
دنیایی دیگر، روزگاری دیگر، رویدادهایی دیگر و زندگیهایی دیگر، و صدالبته منی دیگر، منی که غرق در اندیشهٔ سودازدهٔ خود نیست و در جستجوی معنایی برای زیستن، شیدا نشده است، منی که نه تنهای مجنون است و نه مجنون تنهایی. سیلِ خروشان اندیشهام با نوشتن چو جویباری آرام، آهسته و پیوسته در من جاری میشود و آوای جوشش آن، چو لالایی مرا در خوابی شیرین فرو میبرد. آنگاه که مینویسم، من در جهانی موازی هستم، در جهانی دیگر…
آنگاه که نمینویسم…
کافی است اما لحظهای از نوشتن دست بکشم و از جهان موازی خیالم، به دنیای واقعی خودم باز گردم. این سفر سریع اما دور و دراز، مرا از دنیای نوشتن، به دنیای اندیشیدن باز میگرداند. گویی نوایی در اعماق وجودم میگوید که تو نه برای نوشتن که برای اندیشیدن زاده شدهای، زندهای و زندگی میکنی. اما… اما واقعیت این است آنگاه که میاندیشم زندگی نمیکنم.
اندیشه مرا به جهانی دیگر میبرد، جهانی واقعی که رنگی از خیال بر آن نیست، جهانی پر از تنهایی، پوچی و خشم از زیستنی که دیگر مفهومی از زنده بودن در خود ندارد. آنگاه که میاندیشم، خود را در آینهٔ واقعیتهای روزگارم میبینم، تهی از احساس، عشق، دوستی و هر آنچه با خود مفهومی از زندگی را دارد. رویاها در این دنیا رنگ میبازند و آن روی سکه همواره و هرلحظه خودنمایی میکند…
شاید آنگاه که مینویسم، حالِ خوبی داشته باشم و آنگاه که میاندیشم، در هجوم افکار پریشان گم شوم، اما حقیقت این است که نوشتن از تنهایی و زیستن در تنهایی، روایتی است مکرر که شبهای درازی را برایم رقم زده و میزند که از صد یلدا هم بلندتر هستند. گرچه شاید نامِ شب یلدا تنها تلنگری باشد برای یادآوری اینکه این شب نیز به تنهایی سر شد…
+ تصویر: نقاشی «دروازه جهان موازی» اثری از یاروسلاو یاسنیکوفسکی، نقاش معاصر لهستانی.