ردِ دلتنگی در شبهای تاریک…
شاید تفاوتها را همین شبها رقم بزند، همین شبهایی که به بودنی نیاز است و جز تنهایی، همه چیز نابود است. همین شبهایی که حضور مفهوم پیدا میکند و میتواند…
شاید تفاوتها را همین شبها رقم بزند، همین شبهایی که به بودنی نیاز است و جز تنهایی، همه چیز نابود است. همین شبهایی که حضور مفهوم پیدا میکند و میتواند…
کنارت که بنشینم، حرفهای زیادی برای گفتن هست. حرفهایی که گاه، با خود نیز نمیگویم. رازهایی که سالها سر به مُهر بوده و رمزهایی که هرگز بر زبان جاری نشدهاند،…
مینویسم از خرانی که در بهار وزیدن گرفت و تابستان گرم قلبم را به زمستانی سرد بدل کرد. مینویسم از آنچه که بر من گذشت تا زمان و مکان در…
نمیدانم چرا! شاید به این خاطر که تو آنقدر دور هستی، شاید هم به این خاطر که هرگز مجالی برای خواندن و شنیدن ناگفتههای من را نداری، و شاید هم…
در تمامی سالهایی که به نوشتن گذراندهام، هرگز خودم را نویسنده یا شاعر ندانستم، نمیدانم و البته امیدوارم در آینده هم ندانم! حتی به ندرت خودم را وبلاگنویس میدانم و…
این روزها همه چیز متفاوت از آن چیزی است که باید و شاید! انگاری روزهایم به مانند سریالی شدهاند که هر روز پخش میشوند، صبحها مرا به دوش گرفته و…
به باور من، تنها یک بار در زندگی کسی را خواهی یافت که بتوانی دنیایت را حول او بسازی. با او از چیزهایی سخن بگویی که هرگز با هیچکس در…
همهی ما در این کهنه رباط و زیر همین گنبد دوار زندگی میکنیم و روزها و شبهایمان در این جهان، منظم و تکراری، میآیند و میروند. جهانی به وسعت زندگی…