شاید تفاوتها را همین شبها رقم بزند، همین شبهایی که به بودنی نیاز است و جز تنهایی، همه چیز نابود است. همین شبهایی که حضور مفهوم پیدا میکند و میتواند مرهمی باشد بر ردِ خونین دلتنگی. در شبهایی که رنگ و بوی دیگر دارند، داشتنها درخشان میشوند و نداشتنها فرضتی بیبدیل برای خود نمایی مییابند.
گرچه بودنها در زوزهای روشنِ با هم بودن غنیمتی بیبدیل است و خاطراتش بیشک عاملی عمیق برای دلی تنگ، اما نبودنها در شبهای تاریک است که چشمگیر میشوند و دیری نخواهد پایید که ردِ دلتنگی، در زیر غبار بیتفاوتی پوشیده شود و دیگر نه از شبهای تاریک خاطرهای ساخته شود و نه دلی بماند که تنگ شود.
در آن گاه که دلی تنگ میشود، روزگار رو به سیاهی مینهد، عجیب نافرخنده روزی خواهد شد آن سان که ردِ سیاه دلتنگی، در سیاهی یکی از شبهای تلخ روزگاران بر قلبی حمله ببرد و هیچ کس و هیچ چیز جز تنهایی در کنج تاریکِ اتاق حاضر نباشد. شاید وصال در روزهای روشن پس از آن پاسخی شیرین باشد، اما دستیابی به آنچه وجود ندارد و در چنین شبهای تاریکی ثابت شده که نیست، دردناکتر از فراقی است که در آن دلتنگی چون پلی باشد که جادهی تاریک و سردرگم را به وهم متصل میکند.
ردِ دلتنگی به سوی رهایی
زندگی اما عرصهی همین بودن و نبودنها است و همه میدانیم که مسئله نیز همین است! بودن در روزهای سخت، در جدال با بودن در روزهای خوشی، سخت شکست میخورد و صدالبته که نبودن در روزهای سخت، در جدال با نبودن در روزهای شیرین، نه شکستی سخت، که زخمی عمیق میشود که گاه مرهمی برای آن نیست جز رهایی، رهایی و رهایی…
بودن یا نبودن؟ مسئله این است.
آیا شریف تر آنکه تیر و تازیانهٔ بخت ستم پیشه را تاب آوردن،
یا تیغ برکشیدن در برابر دریای مصائب،
و با جانْ سختی به آن پایان دادن؟
مردن، خفتن، همین و بس!
ویلیام شکسپیر، نمایشنامه هملت
+ تصوپر: نقاشی «آتش» اثری از نی ژو نقاش معاصر.