گوشهای تاریک؛ شعر سپید
نشستهام در گوشهای تاریک در جهانی به وسعت یک اتاق گوش فرا میدهم به سکوت که در میان همهمهی آدمیان میپیچد غرق میشوم در آغوش تنهایی و چون درختان جنگلی…
نشستهام در گوشهای تاریک در جهانی به وسعت یک اتاق گوش فرا میدهم به سکوت که در میان همهمهی آدمیان میپیچد غرق میشوم در آغوش تنهایی و چون درختان جنگلی…
معلق چو برف در آسمان سرخِ تنهایی میبارم خونین و سنگین بغضی در گلوی ابرهای تیرهی قلبم زمین و زمان سپید پوش را سیاه میکنم و به پرواز در میآیم…
کاش امشب و در این لحظه شود جهانم از حرکت خالی و زمان مبهم، معلق و بیهوده شود خاطرات سوی ابدیت راهی و آینده چو روزگاران محال رنگ گذشته گیرد…
اندک اندک یک سالِ دیگر در تقویم خودساختهی من رو به اتمام است و من و همهی آنچهی در من است، به روزِ حساب نزدیک و نزدیکتر میشویم. مثل همیشه…
گویند که جهانست به پایان نزدیک مرز به میان زاد و مرگ بس باریک نا داند کسی گر که نباشد یارم هستی رو به زوالست و خورشید تاریک - مانده…
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
چشمهایم را که میگشایم، چیزی برای دیدن نیست، یا آنچه هست، دیدنی نیست. گوش که میدهم، صدایی برای شنیدن نیست، یا آنچه میشنوم شنیدنی نیست. زبان به سخن که باز…
گیسوی سیاه آسمان اختران را آراسته ماه را چو رویت بر دلم تابانده بی غایت شبی تاریک نهان و ناپیدا نور در جهان امشب شام آخر امشب شام پایانی امشب…
اندوهگینم، لحظه به لحظه، روز به روز و سال به سال. سالها چون برق و باد میگذرد و امیدهایم چون برگ پاییزی بر خاک میافتند. یک عمر است که خزان…