داستان روزگار تنهایی / بخش سی و چهارم / دلتنگی غریب
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
گاه زندگی آنقدر خسته کننده میشود که دیگر توانی برای هیچ چیز نمیماند و خستگی چنان بر روح و تن چیره میشود که تنها راه علاج، خواب عمیق خواهد بود.…
کنارم هستی و با تو حواسم پرت چشماته اگه دور باشی و نزدیک دلم هر لحظه باهاته نگاهت میبره هر آن دل و دینم و احساسم به تو هر لحظه…
دریاب لحظه را حال که یار خانهاش همین حوالی این سوی دریاها در همین شهرست نخواه فردا را بگریز از گذر ایام از شورِ آتی نجوایی در دل بمان در…
چو برگی کز خزان ریزد چو نامی در جهان میرد ندانی از کجا آمد همی عشقی که جان گیرد نه دل را عاشقی یارا نه جان را فارغی طاقت درین…
عشق از تو گریخت آن دم که پیر و فرتوت مالامال از خوابی و مرگ نزدیک است کتابم را بردار و بخوانش آرام باز به یاد آور نگاه گیرایت زیبایی…
اگر اهل کتاب خواندن باشید که قطعاً تا به حال کتاب صد سال تنهایی را خواندهاید، اگر هم اهل مطالعه نباشید، بعید است که نام این کتاب را تا به…
بخند جهان با تو میخندد گریه کن خواهی گریست به تنهایی جهان پیر و فرتوت شریک شادی توست بسی غم دارد در خانهاش پنهانی بخوان کوهها میآیند به سخن آه…
پیش میآید دوستان و آشنایانی که هر از چند گاهی نوشتههای مرا میخوانند از من میپرسند که چرا غمگین مینویسی. برای کسی چون من که معمولاً میخندد و به ظاهر…