داستان روزگار تنهایی؛ بخش چهل و سوم: به خود بنگر
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
روز پنجم امروز، پیش از اینکه به این کافه بیایم، پیش از اینکه قلم را چون سلاحی در دست بگیرم و پشت همین میز همیشگی سنگر بگیرم تا به جنگ…
سفرمان آغاز میشود... سفری نه از مکانی به مکان دیگر و نه از جادهای پر پیچ و خم در کوه و دشت و جنگل و دریا، که سفری در زمان.…
روز چهارم زندگی برای من همیشه چهرهای جدید برای نمایش دارد و هر خوبی را، خوبتری هست و هر بدی را، بدتری. گاه زندگی در سراشیبی سقوط است و چهرهای…
روز سوم زندگی برای من در همهی سالیان پر بوده است از روزهایی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتهام و هیچ نگفتهام، و روزهایی که هیچ برای گفتن نداشتهام و…
روز دوم شاید در این نبودنها حکمتی باشد، شاید هم داستان این بودنها روایتی است که در زمان جاری میشود. اکنون و در این زمان، من نشسته بر بالِ خیالی…
تصمیم گرفتهام هفت روز به این کافه بیایم و بنویسم، اما نه برای تو، که برای خودم. هفت روز قلم را در دست بگیرم و برای خودم بنویسم، سفری به…
کاش پایانِ راه همین حوالی باشد و برای یک بار هم که شده، آخر خط، از آن چیزی که فکر میکنم به من نزدیکتر باشد. درست به مانند تصویر در…
من پیشتر بودهام اینجا کِی و چطورش را نمیدانم اما سبزهی آن سوی در عطری آشنا نوای افسوس و فانوس ساحل برایم آشناست تو پیشتر آنِ من بودی کِیاش را…
چو بگذشت چهل زمستان و نشسته برف بر ابروانت کهنسالی بشد چیره به چهره و تن و جانت گذشت و رفته است حالا شکوه و فر برنایی چو سبزهای بی…
خاطرم هست چهار پنج ساله که بودم، اولین سؤالی که بزرگترها از من میپرسیدند این بود که در آینده میخواهی چه کاره شوی، آن زمان من البته بر خلاف اکثر…