گویا داستان همواره ثابت است، همه چیز تکرار میشود. افراد، حرفها، اتفاقات، زمانها و مکانها متفاوت است اما نتایج همواره یکسان هستند. مهم نیست که چه کسی باشد، چه زمانی باشد یا کجا باشد، مهم این است که در هنوز هم روی همان پاشنه میچرخد و هیچ چیز تغییری نمیکند. شاید امید به تغییر تنها انگیزهی من برای زنده ماندن بوده باشد اما این روزها دیگر چیزی از آن هم باقی نمانده است.
راهی که پیش روی من است، همواره همین بوده و من، بیهوده و عبث در تلاش برای تغییرش بودهام. تلاشی پوچ که چیزی جز درد و رنج برایم به ارمغان نیاورده است. حالا اما امروز هم به اینجا رسیدهام، تواب از همهی آنچه کردهام و حسرت زده از همهی آنچه نکردهام. دیگر زمان پذیرش فرا رسیده است، پذیرش همهی دردها، شکستها، اشتباهها و واقعیتها. باید پذیرفت، همه چیز را باید باور کرد، پذیرفت و با آن زندگی کرد.
تنهایی همواره همینجا بوده است، دوست داشتنها همواره بیمفهوم بودهاند و نفرتها همیشه عمیق بودهاند. راهی برای مقاومت وجود ندارد، زندگی کسی مثل من غرق در شکست است و همواره خواهد بود. چه اهمیتی دارد که من در کجای این دنیا باشم و در چه روزگاری زندگی کنم، دنیای من ویران، تهی، تاریک و مرگ آلود است. دنیایی سیاه که رنگی از آبادی به خود ندیده است. گاه شادی کوچکی در آن جاری شده که به غم بزرگی ختم شده است. عمر هیچ اتفاق شادی آوری در آن بیشتر از چند لحظه نیست و در عوض درد و غم ساکن دائمی آن است. دنیای من پر است از پوچی و تباهی و این واقعیت مهمی است که باید آن را بپذیرم.
در هنوز هم روی همان پاشنه میچرخد و دنیای من خانهای برای همهی ترسها و دردهایی است که همواره از آن گریختهام. پایان من نزدیک است و باید پذیرفت که هیچکس برای نجاتم نخواهد آمد، حتی خود من.
شادی و پوچی دو فرزند یک سرزمین هستند. این دو جدایی ناپذیرند.
آلبرت کاموس