ایپیبلاگ سیزده ساله شد…
امروز، 11 مهر سال 1402، سیزدهمین جشن تولد ایپیبلاگ است. سیزده سال پیش در چنین روزی اولین نوشتهی من در وبلاگ شخصیم منتشر شد و نوشتن من در این دفتر…
امروز، 11 مهر سال 1402، سیزدهمین جشن تولد ایپیبلاگ است. سیزده سال پیش در چنین روزی اولین نوشتهی من در وبلاگ شخصیم منتشر شد و نوشتن من در این دفتر…
زرین است نخستین سبزی بهار سختترین فامی که شود ماندگار برگش است نخستین گلی که میماند تنها تا ساعتی سپس برگی جانشین برگی دگر و بهشت غرق در اندوهی دگر…
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
چند وقتی هست که از وبلاگنویسی دور هستم و فرصت کافی برای نوشتن که هیچ، حتی برای خوندن نوشتههای دوستان وبلاگنویس رو هم نداشتم. روزهای سخت و آسونی که به…
روزها در پسِ هم در گذر نمیدانم چگونه این چند آلوچه صبحانهی امروزم شده طعمی از کودکی ترشیش در دهانم مینگرم به تابش آفتاب چو گندمان بر پرچین جویهای عسلین…
ای بخت چو ماه تغییرپذیری گاهی به فزونی آنی به افولی؛ زیستی نفرتانگیز نخست ستمگر و سپس مُسکن ملعبه میکنی با اذهان روشن؛ فقر و غنایت چو یخ ذوبشان میکند…
برای پیدا کردن راهی که بتونه جلوی تقلب دانشجوها رو بگیره، نیاز داشتم که سریع عمل کنم و پیش از اینکه همهی موریارتیها (شخصیت منفی داستان شرلوک هلمز) یا همون…