نامه / بخش شانزدهم/ شعری برای تو
29 ژوئن 1946 امروز میخواهم برایت شعر بخوانم، شعری که روزهاست ذهنم را به خود مشغول کرده است. شعری که گویی برای من و تو نوشته شده است. وقتی که…
29 ژوئن 1946 امروز میخواهم برایت شعر بخوانم، شعری که روزهاست ذهنم را به خود مشغول کرده است. شعری که گویی برای من و تو نوشته شده است. وقتی که…
14 ژوئن 1946 امروز میخواهم از گذران این روزها با تو سخن بگویم. روزهایی که تو گرچه از من خیلی دوری، اما به من خیلی نزدیک هستی. زندگی را شاید…
همچو آسمان شبی صاف و پر ستاره قدم میزند کمال زیبایی از تاریکی تا روشنی در وجودش و در چشمهایش نمود مییابد چنان دلپذیر که برق تندر بهشتی در برابرش…
روز رویایی مدتی است که خبری از تو نیست؟ چه شده است که نه خطی بر من میکشی و نه چوب خطی پر میکنی؟ چه چیزی تغییر کرده که تن…
این روزها که کمی بیشتر برای شنیدن صدای درون خود وقت دارم، اندکی ترسهایم کمتر شدهاند. دستِکم ترسهایی که از نشنیدن صدای درون ناشی میشدند، حالا کمی از من دور…
روزگار روی دیگری از زندگی را برای من آشکار میکند و من بهت زده نظارهگر دنیایی هستم که دیگر جزئی از آن نیستم. این نه آن روزگار رویایی من است…
برگ هشتم دلتنگم، دلتنگ تو و هر آنچه با تو، به یاد تو و با خاطرات تو در دنیای تاریک و کوچکم روی میدهد. شاید اینجا همان جایی است که زندگی…
سایهی سیاهی زنده ولی چو مُرده نای نفس ندارم از زندگی پشیمان جانِ قفس ندارم در کنج هر اتاقی در سایهی سیاهی این منِ مانده تنها در حسرت رهایی راهیِ…
سایههایی که میبینیم ما را سرخوش خواهند کرد سرخوشی هر سایه تصور ذهن ماست ساختهی خیالات ما از هرچه که میبینیم سرخوشی سایهها محو میشود چقدر زود ندارد سرخوشی جایی…
برگ ششم همیشه جنگیدن با ترسهایم برایم ترسناک بوده، اما ملغمهای از حس شجاعت و قدرت را هم در وجودم زنده نگه داشته است. البته این داستان من و ترسهای…